دیگه چیزی نمونده ...
به همون چیزی که خواستی رسیدی ... مثه بقیه خواسته هات ...
و بهمون چیزی که خواستم نرسیدم ... مثه بقیه خواسته هام ...
یه سال دیگه هم گذشت ...
اصلا احساس بزرگتر شدن ندارم ... احساس میکنم پیر شدم ...
مثه پیرمردهایی که دیگه « فرصتی » ندارند و به هیچ « دردی » نمیخورند و فقط منتظر یه معجزه اند ...
تو هم که به معجزه اعتقاد نداری ...
مگه عمر مفید چقدره 50 یا 60 و این یعنی سراشیبی ...
پس سبقت ممنوع ! با دنده سنگین حرکت میکنیم !!!
قرار بود انتخاب کنم و توکل ...
انتخاب کردیم ولی تو توکلش کم اوردیم ...
بهانه اوردی ، غر زدم ، محدودم کردی ، تهدید کردم ...
نمیدونستم آخرش اینقدر خرد میشم ...
روبروی آیینه موهای سفیدم را میشمرم و کوتاهشون میکنم ...
یک ، دو ، سه ... پانزده و شانزده ... بیست و هشت و بیست و نه...
اینهمه موی سفید ...
ایکاش میشد اینها را هم با دلخوشی رنگش کرد ، ابی ، قرمز نه زرد !!! هر رنگی بجز سفید ...
...
قران را باز میکنم هرچی دنبال اون ایه ها میگردم پیداشون نمیکنم ...
خدایا مگه خودت بهم نگفته بودی ؟!پس کو !
همونایی که بشارت داده بودی و ازم توکل خواستی ...
بشارت داده بودی ...
امید مادری باشی که تنها فکرش و تنها دعاش یه چیزه ! نه اینکه بعد یکسال فکر و ذهنش را هم ازش بگیری !!!
شادی پدری باشی که هیچ وقت ناراحتیش را بروز نمیده و حرفی نمیزنه نه اینکه ...
حالا ...
تنها چیزی که برام گذاشتی فقط یه قلبیه که سیاه سیاه شده !
یه قلب حسود ، شکاک ، بدبین و ...
تو هم کم نذاشتی ... با جواب ندادن ها ... با کم توجهی ها ...
هرچی خواستم ازم گرفتی ...
هرکاری که خوشحالم میکرد باعث اذیت تو شده بود ... و نباید اذیتت میکردم ...
دلم خوش بود به یه اشاره ٬ به یه نگاه ٬ به یه لبخند ٬ و یا یه توجه ...
اما اشاره ات ، نگاهت ، لبخندت ، توجه ات بین همه تقسیم شده بود...
شاید بعضی وقتها من هم مثه همه !
اما اینطوری دیگه نمیتونم ...
تو که تغییر نمیکنی نه بخاطر خودت ٬ نه به خاطر من و نه بخاطر کس دیگه! پس من باید تغییر کنم !
چطور میشه با یه قلب سیاه توکل کرد ! قلب سیاه زندگی را سیاه میکنه !
پس در روز تولدم خواهم مرد ...
مرگم مبارک ...
پ.ن : گفته بودی : انگار دوستت داشتم انگار دوستم داشتی ، حالا چی؟
یه چیز با ربط : خوشحالم که در مرگم گریه نخواهی کرد ...
یه چیز بی ربط : دلم یه عالمه سیب زمینی پنیر میخواد ...
یه چیز برای خودم : تولدم مبارک ...
فرصتی نمانده ... تا مرگ من ... تا تولدم |
گفته بودم مراقبم باش ... |
دردهای من ( امین پور ) |
تعطیل تعطیل ام ... |
نگاه ... آغوش ... چادر سفید نمازت بوی اشک هایت را میدهد ... |
و... و آن هنگام که همه چی را از تو میگرد دستش نگاهش حرفش ... و می خواهی حرفی بزنی اما حرفی نداری... آن قدر نگفته ای که خودت هم غریبگی می کنی... آن قدر دلت تنگ شده که حتی جرات بی قراری و دلتنگی نداری... و آن هنگام که می خواهی بگویی اما نه چیزی هست نه می دانی چه می تواند باشد... اصلا وقتی که دیگر غریبگی به جانت می افتد خودت هم گم می شوی...توی تمام کلمات و خاطراتی که جا گذاشته ای!...خاطراتی که یادت مانده اما یادش...؟؟ بعید می دانم!.... |
« همه » تو را دوست دارند ... |
سینه ام میسوزد ... |
کاش میدانستی ...
دلتنگی من تمام نمیشود ...
همین که فکر کنم ...
من و تو
دو نفریم ...
دلتنگ تر میشوم ...
کاش میدانستی ...
پ.ن : دیشب را هم با تو به صبح رساندم !
یه چیز بی ربط : دلم یه بوسه میخواد با یه عالمه بی ربطی !
یه چیز با ربط : برخلاف همیشه که فکر میکردم یه سال بزرگتر شدم ! این بار دارم تصور میکنم یه سال پیرتر شدم !
یه چیز واسه من : امسال برای تولدت چه هدیه ای داره !؟