چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« زنجیر عشق » نامه

میهمان تنهائی ام ...
در ویرانه‌ای موسوم به محبس خاطرات...
تنهای تنها نشسته‌ام...
و باورهایم را مرور میکنم...

باور دارم که آب هست...
اما در پهنهء دریا...
نه در پیالهء من...

باور دارم که آفتاب هست...
اما در پهنهء آسمان...
نه در سینهء من...

باور دارم که عشق هست...
اما در شهر رویاها...
نه در پس‌کوچه‌های غربت این شهر آهنی...

باور دارم که من هستم...
اما جاری در رگهای حقیقتی تلخ...
نه در لابلای قصه‌های شیرین کودکانه...

کاش باورم اشتباه بود...

تنها جامی که از دستانت بگیرم...
مرا با آبی آب، روشنی آفتاب، شور عشق و شیرینی قصه‌های کودکانه پیوند خواهد داد...

پ.ن : تو هم باور داری ؟!


مدتها قبل این داستان توسط یکی از دوستانم برام ارسال شده بود ... ارزش ثبت شدن داشت !
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود . زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت خانوم کمکی از دست من برمیاد؟
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" و از زن خداحافظی کرد .
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید ٬ در این سرما قهوه داغ میچسبد ٬ داخل شد و قهوه ای سفارش داد ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی اش رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. اما وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار ش را بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"عزیزم دوستت دارم ... به خواست خدا همه چیز داره درست میشه ٬ خدا کمکون میکنه اسمیت ".
یه چیز با ربط : ای کاش منهم رنگ بودم باعث شادی تو ...
یه چیز بی ربط : سیاهم ! سیاه ! سیاه !
یه چیز واسه خودم : میدونی بزرگترین ایرادت چیه؟!!! بزرگترین ایرادت اینه که نمیشه ... نداشت!

« معجزه » نامه

خدایا برای منم یه معجزه بفرست ٬ مثه همون که برای ابراهیم فرستادی ...
شاید معجزه من یه چرخش باشه یه پیچش ...
یا شاید هم یه نگاه ...

ترسو ٬ بزدل ٬ جراتش را هم نداری ...

خدایا ! چقدر خسته ام ...

پ.ن : نگو روانی ... نگو بیمار ... بگو عاشق ... بگو تنها ...( مرحوم شکیبایی در روانی )
یه چیز با ربط : دوستت دارم ...
یه چیز بی ربط : منهم دوستت دارم ...
یه چیز واسه خودم : دروغ گفتم ! من بیشتر دوستت دارم ...

« خنده » نامه

دلم تنگ است ...
برای خنده هایت ، اغوشت ، نگاهت ، دستهایت ...
دلتنگی هایم هم برای تکراریست ...

خوب باش ... بخند ...
منهم خوب خواهم بود و خواهم خندید ...
خوب هستی ... میخندی ...
با خندهایت آسمان رنگی شد ...
و قلبم نیز ...
قلب سیاهی که از حرکت ایستاده بود ...
راستی اگر میخواستی رنگش چه کنی چه رنگی انتخاب میکردی ؟ ...

دلم شاخه گلی میخواهد سفید ... همانند اینکه روبرویم است ...
دلم جنگل میخواهد سبز ....

                            دلم انار میخواهد قرمز ...
                                                      دلم آسمان میخواهد آبی ...
دلم باران میخواهد بی رنگ ...
                                   و باز دلم شاخه گلی میخواهد سفید ...
                                                                                            همانند ...

پ.ن : اینها هم بخاطر تو خوشحالند ...

       

به گزارش هفت تیر ۷tir.com : نیروی انتظامی به دنبال استقبال مردم از طرح قبلیش مبنی بر برخورد با زنانی که آنها را بد لباس و بد حجاب می دانست و همچنین برخورد با شرکت های خصوصی ، در طرح جدید خود که یک پیشرفت پلیسی بزرگ محسوب می شود و تا به حال نظیر آن در کشوری دیگری اجرا نشده ، به سراغ عکس های شخصی و خانوادگی مردم رفته است و البته معلوم نیست قرار است چه بلایی سر این عکسها یا عکاسهایی که این عکسها را گرفته اند بیاورد . در این طرح خبرگزاری فارس نزدیک ترین خبرگزاری به دولت نیز نیروی انتظامی را همراهی کرد و عکس نوامیس بی حجاب مردم را منتشر نمود تا از این پس کسی جرات نکند در عکسهای خصوصی بی حجاب ظاهر شود و خدای نکرده جوانان به گناه نیافتند ...

( ادامه متن خبر و عکسها را در این لینک ببینید )

پ.ن : سردار رادان : به ارازل بگویید از دست من هیچ کجا آرامش ندارند !!! ( حتی در عکسها !!! )

یه چیز باربط : تو !
یه چیز بی ربط : من !
یه چیز واسه خودم : من ! تو ! او !

« پارادکس » نامه

ای کاش یکبار به او اعتماد میکردی ...
به دستی که به سویت دراز کرده بود ...
اما تو نشانه هایش را ندیدی ...
        میخواهم فریاد بزنم ... صدا در گلویم مانده است ... نباید بگوید ...
نگاهت را میخواهد ...
صدایت را میخواهد ...
بسان پرنده ای شدم اسیر ...
اسیر چشمهایت ...
اسیر نگاهت ...
اسیر لپ هایت ...
اسیر لبخندهایی که گاه و بیگاه بر پیکرم میکوبی ...
         میخواهم فریاد بزنم ... صدا در گلویم مانده است ... نباید بگوید ...
قلبم سیاه است ...
فکرم سیاه است ...
دستانم هم سیاه است ...
حتما یادته که سیاه با مشکی تفاوت دارد !
مشکی رنگ عشق است و سیاهی رنگ ... !
         میخواهم فریاد بزنم ... صدا در گلویم مانده است ... نباید بگوید ...
دستانت را میبنم ...
نگاهت را می بینیم ...
لبانت را میبینیم ...
ذهنت را مبینیم ...
آغوشت را مبینیم ...
         میخواهم فریاد بزنم ... صدا در گلویم مانده است ... نباید بگوید ...

پ.ن : ای کاش باور داشتی ... میترسم حتی نگاهت کنم ...


در کمال بی جنبگی در عرض یکماه ۶*۴*۳ قسمت از سریال Lost را دیدم و الان فصل چهارمش را دارم میبینم ... با توجه به تعریفهایی که از این فیلم شنیده ، خوانده و دیده بودم ( فعلها را حال کردین ) همیشه برام سئوال بود که چرا این سریال از تلویزیون خودمون پخش نمیشه ... تا اینکه قسمت شد و این سریال را مشاهده فرمودیم .
جدا از داستان و معماهای این سریال که باعث جذابیت ان برای هر بیننده ای میشه رابطه هایی که در این فیلم وجود داره خیلی جالبه ! رابطه هایی که حدس میزنم بیانگر فرهنگیه که در ان منطقه جا افتاده ! رابطه زنان شوهر دار با مرد دیگر و برعکس ! و حتی در قسمتهایی  میبینید همسرشان را بخاطر علاقه به ان فرد ترک میکنند ! فرزندان بی پدری که در این سریال رشد و تولدشان جزو محورهای اصلی داستانند ! ( که در صحنه ای حتی متوجه میشوید که دو تا از شخصیت های اصلی این مجموعه دارای پدری مشترکی بوده اند ! ) ...
شاید این روابط فقط برای جذاب کردن این سریال بکار برده شده باشد ولی هرچه هست بی ارتباط با فرهنگ ان تکه از دنیا نیست ...
وقتی داشتم قسمت دوم پست قبلیم را مینوشتم ! یجورایی حس بدی داشتم ! ( سه نقطه آخر نوشته ام بهمین خاطر بود ) ... تنها ملاک یک مرد ایرانی در مورد ازدواج ! یه جورایی خوشحال بودم که شاید  من این تفکر را ندارم و شاید جزو مهمترین ملاکهای من نباشه و از طرفی نمیدونستم آیا این مرد حق داره که این ملاک را داشته باشه یا نه ؟!
یاد این نوشته معروف افتادم که « پسرای ایرانی دوست دارن اولین عشق همسرشون باشن و دخترای ایرانی دوست دارن آخرین عشق همسرشون !! » ...
دقت که کنین میبینین این حقیقت یه پارادکسه !
یه چیز با ربط : همیشه موقعیت ها و شرایط آدما اونطوری نیست که ما فکر میکنیم ...
یه چیز بی ربط : انچه که از دوربینهای مستقر دیده میشود ... چاکراه همچنان بسته است ...
یه چیز واسه خودم : ... فکر کردی زرنگی ؟! این دفعه را به خودش گفتم ! ننوشتم !

تبریک نوشت : با کمال شادی و شعف و ازصمیم قلب به شما و شما تبریک میگم ... به اندازه 10تا براتون اروزی خوشبختی و شادکامی دارم ... ولی یادت باشه ... نه شیرینی قبول شدنت را دادی ! نه شیرینی فارغ التحصیل شدنت ... نه شیرنی تولدت ... نه شیرینی نامزدی ... تازه شرطت هم که باختی ! با اینهمه بدهی میخوایی چیکار کنی ؟

« آک » نامه

میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود

شاید هجده ساله به نظر میرسید ٬ جلوی ورودی مترو بهشتی نشسته ... یه دستش دور گردن دختره است و دست دیگه اش محکم دست دختره را گرفته و زل زده به چشماش ... چشمای پسره خماره خمار ...
- عزیزم .. دوستت دارم .. تو میدونی که غیر تو کسی را ندارم ...
- دروغ میگی! ...
از در مترو میام بیرون ... از کنارشون رد میشم ... دست پسره دور گردن دختره نیست !!!
- عزیزم تو میدونی که وقتی سرم رو سینه هات میذار دیوونه ات میشم ... چرا اینکار را میکنی ...
دختره بغض کرده ... روشو برمیگردونه ....
- مهناز ٬ اینکارا یعنی چی ؟! عزیزم دیگه نمیخوایی نگام کنی ... چشماشو ببین بارونیه !!!
با شنیدن این جمله حس بدی بهم دست میده ... بر میگردم نگاهشون میکنم ... دختره نگاهم میکنه ... چشماش پر اشکه ... پسره همچنان دستش دور گردن دختره نیست !!! ... حس خوبی ندارم ... رومو برمیگردونم ...
- مهناز ... مهناز ... مهناز ...
از پشت تنه محکمی میخورم ... و با سرعت از کنارم رد میشه و دور میشه ...

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست منو آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

- به به ٬ مبارکه !! بالاخره آقا نیما داماد شدند ...
- قربونتون برم ... نمیدونی که این پسر ما را چزوند تا یکی را قیول کنه !!
- حالا چی شد اینو پسند کرده ! بعد از اینهمه خواستگاری رفتن چیه این دختره باعث شده که قبول کنه ؟ ...
- خواهر میدونی چیه ؟!! نیما خیلی بد پسنده ! بخاطر همینه که بعد سی و خورده ای سال هنوززن نگرفته ! این دوره مگه میشه به دختری اعتماد کرد ! نیما میگه : تنها چیزی که این دختره از بقیه سوا کرده اینه که این دختر « آک » ه !!
...

سیمای مسیحائی اندوه تو ای عشق
در غربت این مهلکه فریادرسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم بخدا گر هوسم بود بسم بود

صبح از خواب بیدار میشم ... بی اختیار بهت سلام میکنم ...
روبروی ایینه می ایستم موهامو شانه میکنم ... بی اختیار تو رو میبینم ...
گوشی موبایلم را بر میدارم ٬ باید قراری را فیکس کنم ... بی اختیار نام تو را انتخاب میکنم ...
...
( حذف شد )

پ.ن : به دلیل بسته بودن چاکراه پنجم به مقادیری زیادی نگاه کردن به آسمون و دریا و جنگل نیازمندیم. همچنین به یه لبخند آیینه و آغوش بی کینه و یه گوش (!!!) نیاز فوری داریم ...

یه چیز با ربط : میخواندی ، میخواندم ... میدیدی ، میدیدم ... حس میکردی ٬ حس میکردم ... ولی اکنون ...
یه چیز بی ربط : گر با تو نشستن هوسم بود ٬ بسم بود !!! ...
یه چیز واسه خودم : ای کاش عرضه اش را داشتم ...


نکته مهم و کنکوری : دوستانی که با لینک http://www.blog.choghondar.com وارد وبلاگ من شده اند دقت کنند بدلیل مشکلاتی که در سایت بلاگ اسکای پیش امده ٬ لطفا در صورت داشتن نظر ( نگه اینکه نوشته های من کلی خواننده داره و شما هم کلی نظر ) از لینک http://www.choghondar.blogsky.com/  استفاده کنید ... تا ببینم چه میشه کرد ...

پس نوشت مهم :

با کمک و راهنمایی اقای چنگیزی ( از اعضای تیم مدیریت بلاگ اسکای ) مشکل کامنت گزاری حل شد ... ببینم دیگه چه بهونه ای دارم!!!!