چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« عید » نامه

 مهر آمد ...
            عید آمد ...
                         باران آمد ...
                                      تو نیامدی ...
 
                                                   و در انتهای همان کوچه بن بست ... 
                                                                          من هنوز منتظرم ...

پ.ن : این ماه رمضان را به سه دلیل دوست داشتم  و به یک دلیل دوست نداشتم ...
یه چیز با ربط:
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
ازکه میپرسی دور روزگاران را چه شد
یه چیز بی ربط :
I will help you achieve all your goals
کمکت خواهم کرد که به هدفهایت برسی
    

یه چیز واسه خودم : داره چهل روز میشه !

« آرزو » نامه

 

بالاخره بارون اومد ...  

پ.ن: دوباره تو این بارون « من » مست در آغوش « تو » هستم و « من » تو را نگاهت میکنم و « تو » مرا میبوسی ...

« احیا » نامه

سلامتی و ظهور آقا ، بک یا الله

سلامتی پدر و مادرم ، بمحمدٍ

خوشبختی و عاقبت بخیری خواهرام ، بعلی ٍ

شفا مریضها ، بفاطمه

مخصوصا او ، بالحسن

... من ، بالحسین

عاقبت بخیریمون ، بعلی بن الحسین

خدایا تنهام نذار ، بمحمد بن علی

کمکم کن ، بجعفر بن محمد

... ، بموسی بن جعفر

... ، بعلی بن موسی

... ، بمحمد بن علی

...  ، بعلی بن محمد

... ، بالحسن بن علی

... ، بالحجه القائم

پ.ن1 : سال گذشته این پست را زده بودم ! امسال هم نوشتم ... تغییر زیادی نکرده ولی نانوشته هاش بیشتر شده !!! 

یه چیز بی ربط :
اما
             با این همه تقصیر من نبود
که با این همه
با این همه امید قبولی
                   در امتحان ساده تو رد شدم
اصلا نه تو،
                   نه من
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود که
من بد شدم*.  

* شعر از مرحوم امین پور است و من ننوشته ام ٬ هرگونه رابطه ای با نویسنده این شعر تکذیب میشود. تازه تو وبلاگ میتی خوندم. 

« ببار » نامه

 همیشه هروقت دلم میگرفت میومدم و نگاهت میکردم ... رنگهای دورو برت همیشه برام یه حس عجیبی ایجاد میکرد ... میدونم اونقدر نامردم که تو دلتنگی هام فقط سراغت میومدم ... ولی نمیدونم تو کی به یاد بودی ! ... تو دلتنگی های نیمه شبم بود که صدات میزدم و باهات صحبت میکردم ... تو هم می شنیدی و هیچی نمیگفتی یا شاید هم میگفتی و من نمی شنیدم ... 
اولش همه حرفات را بهم زده بودی ... با اینهمه اتمام حجت جای هیچ حرفی برام نذاشتی ... فقط اومدم بگم دلم گرفته ... دلم تنگه ...  آسمون دلم خیلی وقت ابریه ولی دریغ از یه بارون ! نکنه منم « سنگ » شدم ... دلم میخواست کنار تو ببارم ... یاد بارون و اشکامون افتادم ... چقدر زیر بارون گریه کردم ...
الان اومدم باز هم التماس بارون کنم ...  

پ.ن : تنها چیزی که میتونست این روزا آرومم کنه تو بودی ! ممنون که باز قبولم کردی « آقا رضا » !

یه چیز با ربط : یه سفر با هم به اینجا ارزوم بود ٬ مثه بقیه ارزو ها ... !
یه چیز بی ربط : ای کاش تو هم بهش اعتماد میکردی ٬ مثه بقیه ای کاش ها ... !
یه چیز برای خودم : این روزا۱۰- تا خوبم ! تا حالا اینقدر خوب نبودم !  

پس زیارت نوشت : با اینکه بارون نیومد ولی خوبم خیلی ... ( این نوع خوب بودنی که الان هستم آنکانتبله! ) ... خدایا به خاطر همه داشته ها شکر  ٬نداشته ها هم خودت اونقدر بزرگی که اگه بخوایی ... آره ! همون !

« ماهی » نامه

داستان ما شده عین قصه های مادربزرگ٬ که گاهی دیوها پیروز میشدن و گاهی فرشته ها ... 
 نمیدونم تو کدوم جاده تو قصه های مادربزرگ راه و اشتباه رفتیم که امروز به اینجا رسیدیم...
نمیدونم شده تا حالا قلبت تیر بکشه و احساس کنی نفست دیگه در نمیاد؟ ... حق با تو بود که میگفتی مثل ماهی تو دستام لیزی ... دیشب احساس کردم ماهی شدم اما نه اون ماهی که تو ازش حرف میزدی.. یک ماهی خشک شده لابلای ماسه ها٬ بدون آب٬ بدون دریا...دیدی ماهی وقتی میفته تو خشکی چه جوری بالا پایین میکنه و آخر سر جون میده؟... 
دیشب به وقت خواب وقتی احساس کردم دیگه نفس ندارم همین حس رو داشتم... انگار کسی یا چیزی برای لحظه ای نفس به جانم میدمید و به وقت جان گرفتن باز نفسم رو قطع میکرد...
نمیدونم آقا بزی کی میخواد از ترس پاره شدن، لباس آقا گرگه رو از تنش در بیاره؟... وقتی به آقا گرگه نگاه کردم اولش داشت باورم میشد که یک گرگه اما وقتی سفیدی دستاش و از زیر سیاهیه لباسش دیدم تازه فهمیدم آقا گرگه همون بزبزیه خودمونه...
کاش یک مادربزرگ پیدا میشد برام از عروسک های تو قصه ها میگفت ...
نمیدونم اگه تو قصه ها پا میذاشتم نقش کدوم حیوون مال من میشد؟ ... مطمئناً تو آقا موشه نبودی چون آقا موشه بزرگ شد اما عاقل نشد آقا موشه عاشق شد اما فارغ نشد !!!...    

(ستاره)

پ.ن : دیگر نباید بنویسم ... باید بخوانم ...

« زخم » نامه

زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا نمک میپاشد !
من پیچ میخورم و تاب میخورم و دیگران گمانشان که می رقصم !
من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم ٬ زیرا به یاد می آورم که من سنگ نیستم ٬ چوب نیستم ٬ خشت و خاک نیستم ٬ که انسانم ... 

پدرم وصیت کرده است و گفته است : از جانت دست بردار ٬ از زخمت اما نه ٬ زیرا اگر زخمی نباشد ٬ دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی نداشت ... 

دست بر زخمم میگذارم و گرامی اش میدارم که این زخم عشق است و عشق میراث پدر است . 
میراث پدر علیه السلام ! 

( از کتاب : من هشتیمن ان هفت نفرم ... نوشته : عرفان نظرآهاری )  

 پ.ن : خوب می رقصم نه ؟!  

 

*     کاش یک صبح زود، با صدای تو از خواب بیدار شوم؛ انگار که بازگشته‌ای: - سلام... ( متولد ماه مهر )

« سحر » نامه

نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه
بر سر مقبره ی عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ی ماه
همه ویرانی, ویرانی شوم
آخر ای ماه , چه می تابی؟ آه !
                                           چهره ی مرده تماشایی نیست  

پ.ن : تماشایی نیست ، دیدنی است!!


 اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه و کل بهائک بهی اللهم انی اسئلک ببهائک کله
چشمانم را باز میکنم ، تو هنوز خوابی ... دستانم زیر سرت است ...
اللهم انی اسئلک من جمالک باجمله و کل جمالک جمیل اللهم انی اسئلک بجمالک کله
به چشمانت نگاه میکنم ... میدونی عاشق چشماتم بخصوص وقتی خوابی ...
اللهم انی اسئلک من جمالک باجله و کل جلالک جلیل اللهم انی اسئلک بجلالک کله  
بازوام را خم میکنم ، صورتت به صورتم نزدیک تر میشود ...
اللهم انی اسئلک من عظمتک باعظمها و کل عظمتک عظیمة اللهم انی اسئلک بعظمتک کلها 
آرام پیشانی ات را میبوسم ... چشمانت را باز میکنی ...
اللهم انی اسئلک من نورک بانوره و کل نورک نیر 
به من خیره میشوی ... نور چشمانت را در تاریکی دوست دارم ...
اللهم انی اسئلک من رحمتک باوسعها و کل رحمة واسعة 
ببخشید بیدارت کردم ... با همان لبخند همیشگی نگاهم میکنی ...
اللهم انی اسئلک من کلماتک باتمها و کل کلماتک تامة اللهم انی اسئلک بکلامتک کلها 
خوشحالم که هستی ... خوشحال ترم که درکنارم هستی ...
اللهم انی اسئلک من کمالک باکمله و کل کمالک کامل اللهم انی اسئلک بکمالک کله
همچنان نگاهم میکنی ... نمیتوانم باور کنم ... همه جا تار میشود ...
اللهم انی اسئلک من اسمائک باکبرها و کل اسمائک کبیرة اللهم انی اسئلک باسمائک کلها 
با دستانت اشکهایم را پاک میکنی ... نگاهت میکنم ... صدایت میزنم ...
اللهم انی اسئلک من عزتک باعزها و کل عزتک عزیزة اللهم انی اسئلک بعزتک کلها 
تنها کلمه ای که میشنوم سکوت است ...
اللهم انی اسئلک من مشیتک بامضاها و کل مشیتک ماضیة اللهم انی اسئلک بمشیتک کلها 
میبوسمت ... بر میخیزم ... رادیو را روشن میکنم ... عطر دعای سحر همه جا را فرا میگیرد...
اللهم انی اسئلک من قدرتک بالقدرة التی استطلت بها علی کل شیئ و کل قدرتک مستطیلة لهم انی اسئلک بقدرتک کلها  
میشنوم چون تو خواستی شد ... تو به همه چی قادر و توانایی ... اما ...
اللهم انی اسئلک من علمک بانفذه و کل علمک نافذ اللهم انی اسئلک بعلم کله   سفره سحر را پهن میکنم ... نان و پنیر و سبزی ... خیلی دوست داری ! نه؟!
اللهم انی اسئلک من قولک بارضاه و ک قولک رضی اللهم انی اسئلک بقولک کله 
رنگهایت سفره را رنگین کرده است  ... سبز ، ابی ، قرمز ، نارنجی ... همه رنگها در سفره هست!
اللهم انی اسئلک من مسائلک باحبها الیک و کل مسائلک الیک حبیبة اللهم انی اسئلک بمسائلک کلها 
لقمه ای میگیرم ... نمی آیی ... نگرانت میشوم ... وارد اتاق میشوم ...
اللهم انی اسئلک من شرفک باشرفه و کل شرفک شریف اللهم انی اسئلک بشرفک کله  
در تاریکی ... سر بر سجاده ... در سکوت اشک میریزی ... نگاهم میکنی ...
اللهم انی اسئلک من سلطانک بادومه و کل سلطانک دائم اللهم انی اسئلک بسلطانک کله 
باران است که میبارد ... در دلم طوفان است و سکوتت طوفانی ترم میکند ...
اللهم انی اسئلک من ملکک بافخره و کل ملکک فاخر اللهم انی اسئلک بملکک کله 
دستت را در دستان میگیرم ... مانند همیشه سرد است ... سرد سرد ...
اللهم انی اسئلک من علوک باعلاه و کل علوک عال اللهم انی اسئلک بعلوک کله  
لقمه را در دستانت میگذارم... رد میکنی ... انگار اکنون فرصت ماندن نیست ...
اللهم انی اسئلک من منک باقدمه و کل منک قدیم اللهم انی اسئلک بمنک کله 
باید تو را در حریمت تنها بگذارم ... تو روزه ات را مدتهاست شروع کرده ای ...
اللهم انی اسئلک من ایاتک باکرمها و کل ایاتک کریمة اللهم انی اسئلک بایاتک کلها  
سکوت کرده ای به همه دنیا ... به من به تو به او به همه ...
اللهم انی اسئلک بما انت فیه من الشان و الجبروت و اسئلک بکل شان وحده و جبروت وحدها
شاید هنوز نشانه هایش را باور نداری ؟! و شاید هم هنوز مرا باور نداری ...
اللهم انی اسئلک بما تجیبنی حین اسئلک فاجبنی یا الله
در دلم خدا را شکر میکنم ... خدا را شکر میکنم بخاطر بودنت ... 

 پ.ن :  بازهم سحر خواب موندم ...

یه چیز با ربط : الهی ! از بوده نالم یا از نبوده ! از بوده محال است و از نابوده بیهوده !
یه چیز بی ربط : من را هم دعا کنید ...
یه چیز واسه خودم : الهی ! همه تو ، ما هیچ ! سخن این است ، بر خود مپیچ !

« کاغذ پاره » نامه

برقرار باشی و سبز ، گل من تازه بمون ...
نفسم پیشکش تو ، جای من زنده بمون ...
باغ دل ، بی تو خزون ، موندنی باش مهربون ...
تو که از خود منی ، منو از خودت بدون ...
...
غزل و قافیه بی تو ، همه رنگ انتظاره ...
این همه شعر و ترانه ، همه بی عطر و بهاره ...
موندنی باشی همیشه ، لب پاییزو نبوسی ...
نشه پرپر شی عزیزم ، مهربون گلم نپوسی ...
...

پ.ن : برقرار باشی و سبز ...


یکی بود یکی نبود ...
بچه های خوبم ... جناب آقای « دکتر کردان » تازگی ها وزیر کشوره شده تا اینجاش که مشکلی نیست و در ادامه سیاست های دولت در تعویض وزرا (!!!!!) امری طبیعیه ... قبل از ایشون هم سرپرستی وزارت کشور به عهده اقای میر هاشمی بوده ! یه دفعه یه زمزمه هایی میاد که مدرک این اقا این جورایی بوداره ! سرتون را درد نیارم که این قصه ماستمالی شد !
وقتی جناب دکتر « کردان » وزیر کشور شدند بازم همون زمزمه ها بلند شد که آخرین مدرک ثبت شده در وزارت علوم برای جناب دکتر کردان، مدرک فوق دیپلم است!! اینور میرن اونور میرن میبینن نه انگار جدیه! بعد میگن ایشون از دانشگاه آکسفور دکترا گرفتن !! خوب حالا هرکی مرده ( اپوزیت اف زن ) بیاد خلافش را ثابت کنه !!
یه مدت سر و صداها خوابیده بود و داشت اینم ماستمالی میشد که یکهو ( در لهجه های محلی بعضی وقتها بجای «ک» ٬ «ی» هم بکار میبرند ) سایت الف ( وابسته به دکتر توکلی ) میاد یه مدرک نشون میده که از دانشگاه آکسفورد هم استعلام شده و اونا هم اعلام کردند به کسی به نام علی کردان همچین مدرکی داده نشده!!!! و ساعاتی بعد یه هواپیما به دلیل هواس پرتی و چشم چرونی خلبان به این سایت اصابت میکنه و سایت فیلتر میشه ...
خوب دیگه وقتی گند تو گند میشه ... جناب دکتر احمدی نژاد جهت اتمام کار اعلام فرمودند : "مگه خدمتگزاری نیاز به این کاغذ پاره ها داره؟"
پ.ن : نظر دکتر احمدی نژاد روز قبل از انتخابات ۸۸ : مگر خدمتگزاری و رئیس جمهوری هم نیاز به رای مرذم داره ؟؟؟
یه چیز باربط : کاغذ پاره ٫ دمپایی پاره ٫ نون خشک خریداریم !!
یه چیز بی ربط : مراقب کارت « پایان خدمت » خود باشید !!
یه چیز برای خودم :‌دوستت دارم با موتور و بدون پاستیل ! ای کاش منم پاستیل بودم !

« من » نامه

هنوز هم از جای بوسه ات در زیر گلویم ٬ خون میچکد ...
هنوز هم استخوانهای سینه ام ٬ با قلبم یکیست ...
و گهگاه به من یادآوری میکند که قلبت اسیر من است !!

هنوز هم جایی را نمیبینم با زخمی که تیغ لبخند تو در چشمم کشید !
هنوز هم دستم میلرزد وقت نوازش عکس قاب نشده تو ...
هنوز هم گوشم سوت میزند وقتی به سکوت تو گوش میکنم ...
هنوز هم پاهایم بی حس است ...
چقدر تلخ و ناباورانه ...


پ.ن : این نوشته هیچ ارزش قانونی ندارد !

یه چیز با ربط : دلم جنگل میخواد !
یه چیز بی ربط : دلم جواب میخواد !
یه چیز واسه خودم : به قول معروف (!) از ده تا یکی خوبم !

پس نوشت : امروز پنج تا شدم !

« زنجیر عشق » نامه

میهمان تنهائی ام ...
در ویرانه‌ای موسوم به محبس خاطرات...
تنهای تنها نشسته‌ام...
و باورهایم را مرور میکنم...

باور دارم که آب هست...
اما در پهنهء دریا...
نه در پیالهء من...

باور دارم که آفتاب هست...
اما در پهنهء آسمان...
نه در سینهء من...

باور دارم که عشق هست...
اما در شهر رویاها...
نه در پس‌کوچه‌های غربت این شهر آهنی...

باور دارم که من هستم...
اما جاری در رگهای حقیقتی تلخ...
نه در لابلای قصه‌های شیرین کودکانه...

کاش باورم اشتباه بود...

تنها جامی که از دستانت بگیرم...
مرا با آبی آب، روشنی آفتاب، شور عشق و شیرینی قصه‌های کودکانه پیوند خواهد داد...

پ.ن : تو هم باور داری ؟!


مدتها قبل این داستان توسط یکی از دوستانم برام ارسال شده بود ... ارزش ثبت شدن داشت !
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود . زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت خانوم کمکی از دست من برمیاد؟
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" و از زن خداحافظی کرد .
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید ٬ در این سرما قهوه داغ میچسبد ٬ داخل شد و قهوه ای سفارش داد ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی اش رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. اما وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار ش را بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"عزیزم دوستت دارم ... به خواست خدا همه چیز داره درست میشه ٬ خدا کمکون میکنه اسمیت ".
یه چیز با ربط : ای کاش منهم رنگ بودم باعث شادی تو ...
یه چیز بی ربط : سیاهم ! سیاه ! سیاه !
یه چیز واسه خودم : میدونی بزرگترین ایرادت چیه؟!!! بزرگترین ایرادت اینه که نمیشه ... نداشت!