انجا که تو را بینم ...
دیگر هیچ نخواهم دید ...
خوش خاطره ایست ! نه ؟...
انجا که مرا دیدی ...
دیگر هیچ نخواهی دید ...
خوش خیالیست ! نه ؟ ...
اندر احوالِ ...ِ ما :
یک گاریچی بود که هر وقت وارد شهر میشد، ماموران و گزمههایی که رفت و آمد انسانها و کالاها را کنترل میکردند با دقت آدمها و کالاهایی را که در گاری بود بررسی میکردند و آخر سر به گاریچی میگفتند که میتواند برود چون هیچ چیز مشکوک یا تقلبی در گاری نبود، گاریچی هم خوش و خندان راهش را ادامه میداد و میرفت. زیر لب زمزمه میکرد و با خود میگفت: چه خوب این مسئولان و ناظران که نگهبان دروازهاند، هیجگاه به ذهنشان نمیرسد که « گاری دزدی است» ؛ مدام توی گاری را تفتیش میکنند ...
خوب اقا جون حرفت نمیاد بگو نمیاد چرا مردم رو میذاری سرکار؟؟؟
دی::
حالا از فردا همه گیر میدن به گاری و ماشینا هیچکس توشو نمیگرده
خوب منکه گفتم نمیاد !!! خودتون سر کار بودید !!!!!!
گاری دزدی است که هیچ...داستان هم بدجوری دزدیه!حداقل اسم نویسنده رو می نوشتی.
راستش اونی که برام فرستاده بود ننوشته بود ! منم نمیدونم مال کیست!
dastanet az oon dastanhayee ke adam fekr mikone roshan fekranas va ba ye ghiafeye filsoofane say mikone dar barash fekr kone amma yekam cherto pert bood bebakhshida... ye kariam bara man peida konam daram miam be tehran allaf nabasham be mavad roo biaram. chetore sahame in weblogeto be man befrooshi ? cherto pert migam manam viroosie? felan bye
خوب فکر میکنی مگه روشنفکرا و فیلسوفها چی میگن ؟؟!!!!
خجالت بکش آقا دزده.این داستان مال چخوف هست با ترجمه عطا الله مهاجرانی.
بابا روشنفکر ! بابا فیلسوف !!! خوب ما هم یاد گرفتیم ...
کجایی حاجی؟؟
زیر پاتون !!
چی بگم والله؟
سکوتم از رضایت نیست ...