اشکها و لبخندها...
...
انچه که امروز کمتر کسی به آن توجه میکرد اشکهایی بود که لابلای شادی ها و کف زدن ان عزیزان دیده میشد ...
دست میزدند ...
شادی میکردند ...
می رقصیدند...
اما غمهای بسیاری را میشد در چهره شان دید ...
...
...
پدران و مادرانی که نه به دلیل جبر روزگار بلکه به دلیل بی توجهی و بی مهری ما فرزندان (!!!) اینچنین انجا به انتظار نشستند !!!
به انتظار ...
...
ای بابا..چه پست غمناکی... من نمیدونم اونایی که با والدینشون چنین کاری میکنند چرا یه لحظه فکر نمیکنن که یه روزی خودشون پیر میشند...مشکل همیشه همینجاست که انسان هیچوقت خودشو تو موقعیت بدتر تصور نمیکنه و بخاطر همین هم ظلم میکنه....
منم هرشب میرفتم سینما درس نمی خوندم و تازه یه تعارف هم به بعضی ها نمی کردم حالم بد میشد و افسرده میشدم
چیه ؟!؟!؟!زدین تو خط رقص ؟!؟؟! از عوارض نزدیک شدنه زمان کنکور ارشده آره ؟!؟!..