چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« سبد » نامه

اینجا گذرگاه عشق  است ...
میعادگاه ملاقات انسان انسان با خدا ...
اینجا کهریزک است

این جمله را روی سنگ نبشته ای روی قبر زنده یاد دکتر « محمد رضا حکیم زاده » (موسس خانه سالمندان کهریزک) نوشته اند...

صله ارحام ٬ تو هر دین و آئینی تاکید فراوان شده  و روز جمعه هم بهترین فرصت اینکاره . بارها گفتم بزرگترین نعمتی که خدا بهمون لطف کرده اینه که سایه پدر و مادرمون بالای سرمونه . ولی کسانی هستند که قدر این فرشته هاشون را نمیدونن و ...
شاید قصه اون زن و شوهری که میخواستن مادرشوهرشون را توی « سبد » ی قرار بدن و به بیابون ببرن را شنیده باشیم که تو لحظه آخر پسر بچشون میگه : « بابایی ! اگه میشه موقع برگشت « سبد » را بیارین چون این « سبد »  واسه اینده ام لازم میشه !!!!!! »

- وقتی داشتم اب میوه را به یکی از مادران اونجا تعارف میکردم ٬ دیدم توان حرکتی نداره ... نی را در داخل دهانش گذاشتم ٬ با چشماش زل زده بود به چشمام ... چشمانش پر اشک بود ... بدجوری برق نگاهش منو گرفته بود ... یاد مادر مادر بزرگم افتادم ! تا زمانی که زنده بود پدربزرگ و مادر بزرگم مثه پروانه دورش میگشتند ...
-وقتی عمو حسن با اون لهجه قشنگ سبزواری داشت واسمون لطیفه تعریف میکرد ٬ یاد پدربزرگ خودم افتادم که وقتی شروع میکنه به صحبت کردن همه نوه ها دورش جمع میشیم و شروع میکنیم با هاش کل کل میکنیم ...
-دم در ورودی دیدمش ٬ بهش قول داده بودم که عکسش را براش ببرم ولی یادم رفته بود ... گفتم منو به اتاقت دعوت نمیکنی ؟ منو به اتاقش  برد و با ذوق تمام برام یه سی دی از معین گذاشت و رفت تو حس خودش :
همه رفتن کسی دوروبرم نیست ...
چنین بی کس شدن در باورم نیست ...
یاد دوست جانباز خودم افتادم (پسرخاله مادرم) که امکان نداره دوستان و اقوام بذارن یه روز جمعه تو خونه بمونه ! شاید باورتون نشه که واسه بازیهای جام جهانی با همین دوستان رفت آلمان ...

خدا را شکر میکنم ... اینها همش نتیجه همون « سبد » ی است که تو خانواده ما داره اینطور استفاده میشه...
شاید کسی برای فرزندان و اقوام این فرشته ها داستان « سبد » را تعریف نکرده باشه ... یا شاید هم شنیدن ولی فکر میکنن که واسه اونها دیگه « سبد » ی وجود نداره !!!!!
(لینک عکس)

نظرات 3 + ارسال نظر
سامره شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ق.ظ http://samere22.blogfa.com

دیروز وقتی از کهریزک برگشتم عمه ام خونمون بود..و بهم گفت چرا می ری اونجا؟؟ تو جوونی.. اینجوری افسردگی می گیری... بهش گفتم هر وقت می رم اونجا انرژی می گیرم...
فکر کردم.. قبلاْ بهم گفته بودن بیا کهریزک تا به اونایی که اونجان انرژی بدی ولی الان من دارم انرژی می گیرم.. الان واسه دله خودمه که می رم......

هاله (عصر دلگیر جمعه) شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ب.ظ http://tanhayee.persianblog.com

سلام رفیق! مثل همیشه موفق و با سلیقه ! امیدوارم موفق باشی ....

نرگس یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:06 ب.ظ

من فکر میکنم اگه یه روزی خدایی نکرده کارم برسه به جایی که بچه هام ببرندم چنین جایی تنها شرمنده خودم میشم که نتونستم بچه های درستی تربیت کنم ...که عاجز بودم تو انجام وظیفه مادری و تربیت بچه ها...جدا خیلی بی چشم و رویی میخواد چنین کاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد