چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« نباید » نامه

از تو نباید بگویم ...
از تو نباید بنویسم ...
به تو نباید بگویم ...
به تو نباید فکر کنم ...
حرفم را نباید بگویم ...
احساسم را نباید نشان دهم ...
نباید ... نباید ...
ازین کلمه متنفرم ...

ولی فقط :
اجازه بده بنویسم ...

 

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: من نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود! گریه چه فایده‌ای به حال تو دارد ؟
روباه گفت: همین طور است. هر وقت رنگ گندمزار را ببینم به یاد تو می افتم و گریه برای من سود مند خواهد بود ...

عزیزی میگفت تو روباه نباش ... فرهاد باش ... فرهاد برای رسیدن به هدفش شروع به کندن کوه کرد ... وقتی با توکل به خدا قدم تو این راه گذاشتی مطمئن باش تنهات نمیذاره ... مطمئن باش این اولین قدم راهته نا پایان اون ...

پ.ن : سلام ... میخواستم حالت را بپرسم ... خداحافظ ...
پس نوشت : راست میگی هرچقدر هم دوره برم اعتماد به نفسم کمه !!!

نظرات 1 + ارسال نظر
هاچیپو شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:48 ق.ظ http://samere22.blogfa.com

مگه آخر و عاقبت داستان فرهاد رو نمی دونی؟؟؟ مگه نمی دونی شیرین اصلاً فرهاد رو دوست نداشت؟؟؟ مگه نمی دونی شیرین با خسرو ازدواج کرد؟؟؟ مگه نمی دونی شیرین عاشق خسرو بود؟؟؟
کسی که دوست داری رهاش کن، اگه مال تو باشه بر می گرده

اگه اون هم همین قصد را کرده باشه چی ؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد