چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« بدون عنوان » نامه

دیشب در کنارم بودی ...
چه صفایی داشت ...
من بودم و تو بودی و باران ...
او نبود ...
نگاهم کردی ...
دستم را گرفتی ...
خندیدی ...
احساست را نشان دادی...
در اغوشت گرفتی ...
و من تو را بوسیدم ...

و تا سحر باران آمد ...
باران آمد ...
و باز هم در سحر تو رفتی ...
باران تمام شد ...
و من اشک ریختم ...
اشک ریختم ...

آخرین شب و سحر ماه مبارک هم گذشت ... خوشبحالتون ... برای آرامش من دعا کنید ... برای آمرزش و ارامش تو دعاکنید ... برای آمرزش او هم دعا کنید ...

پ.ن : تا حالا شده کنارش باشی و دلتنگش باشی ... پس معلومه هنوز آدم نشدم !


پس نوشت :

باور کن
دلگیر نیستم از تو
دلی که گیر باشد
دلگیر نمیشود که!
میشود ؟

تو باور کن ...

حتی اگر دل من باور نمیکند
این فقط « دلتنگی » است
و « دلتنگی » حق دل ! :(

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس جمعه 20 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 ب.ظ

این پس نوشت اتان بدجوری به دلمان نشست آقاهه ؛)

به دل ما هم نشسته است ... خانومه ...

[ بدون نام ] یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ب.ظ

اوست نشسته در نظر .... من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل.....من به کجا سفر کنم ؟!

[ بدون نام ] یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:27 ب.ظ

در این زمانه که دنیا << نمی رسی >> شده است .
میان صحنه باران زده چه تنهائی .
شب و تو و هیجان
شب ..... تو ..... کوچه ..... تنهائی
اگر به رقص بیائی چه خوب خواهد شد.
زمین نشسته ببیند به جای چرخیدن .

هاچیپو یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:28 ب.ظ http://samere22.blogfa,com

جالبه... تازه دارم نوشته هاتو می فهمم D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد