چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« کولکچال » نامه

 

من ٬ پنج شنبه ٬ پارک طالقانی ٬ تنهایی  ...

باز هم بدون تو !
مثه همیشه !
اما اینبار آمدی ...
...
همراه باران ...
شعر خواندم و گریستی ...
شعر خواندی و گریستم ...
اما ...

من ٬ پنج شنبه ٬ پارک طالقانی ٬ تنهایی

...

پ.ن : به خودم میبالم ... هیچکس نمیداند باران چیست !!! ...


امروز هوای ابری کوه معرکه بود برای کوهنوردی ...
دوست داشتم تو هم همراهم بودی ...

پناهگاه کولکچال برف اومده بود ... برف تمیز و دست نخورده ...
دوست داشتم تو بودی و باهم برف بازی میکردیم ...

تا بحال با ابرهابازی کردین؟ ( حیف که دوربین همراهم نبود :( ) ... تو در میان ابرها ... ابرها به دنبال تو ...
دوست داشتم تو بودی و در میان ابرها به دنبال هم می دویدیم...

بارش باران ٬ برف و تگرگ ... تگرگهایی قشنگ برفی شکل ! شبیه نقل ! به سبکی برف !! اصلا شبیه پف فیل بود !!! ... بارش باران در میان درختهای پاییزی اونجا ... اونقدر زیر بارون بودم که خیس خیس شدم ( طفلی سامان ٬ بخاطر من اونم خیس شد !! ممنون سامان! ) ... اصلا هوا سرد نبود ... یک بهشت زیبای زمینی ...
دوست داشتم تو که فرشته ای از بهشتی ٬ در میان این بهشت زمینی در کنار من بودی ...

خودم را صدا میزنم ... در میان کوه و درختها به دنبال خودم میگشتم ... فراموش کرده بودم که بهشت جای من نیست ... بهانه ای لازم است برای در بهشت بودن ...
دوست داشتم تو بهانه ورود من به بهشت باشی ...

برایت نوشتم : باران دوستت دارم ... دوستت دارم ... دارم ...

پ.ن : بودم ٬ بودی ... هستم ٬ نیستی ... باشم ٬ باش ...

یه چیز با ربط : میشه یه بار هم که شده به او اعتماد کرد و نقش ها را عوض کرد ...
یه چیز بی ربط : هیچ کس نمیداند باران چیست ...
یه چیز دیگه : آذر ماه تولد شماست ... تولدتان مبارک ...

نظرات 4 + ارسال نظر
هاچیپو شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:58 ق.ظ http://samere22.blogfa,com

تا یادم نرفته است بنویسم:
دیشب در حوالی خواب هایم، سال پر بارانی بود ...
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم،
دعا کردم که بیایی، با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد،
اما دریغ که رفتن، راز غریب این زندگیست،
رفتی پیش از آن که باران ببارد ...
می دانم، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است!
انگار که تعبیر همه رفتن ها، هرگز باز نیامدن است ...

[ بدون نام ] شنبه 3 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 03:55 ب.ظ

نیما جان شاید تو باران و ریزش پاییزی برگها را دوست داشته باشی ولی
بدون که تو ؛تنها؛ عاشق این لذت درونی نیستی.....

منهم باران را با تمام گستاخیش .با تمام سیلیهایش بر گونهایم دوست دارم....و ؛او؛ هم و ؛او؛ هم و........

مهدیه یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:23 ب.ظ http://paradisegirl.blogfa.com

بیشتر موقع‌ها فکر می‌کنم تنهایی بزرگترین موهبت خداست به آدم..
اما مطمئن نیستم...
مخصوصا وقتی تعطیلم..
وقتی با خاطره‌هام قاطی می شه و گیر می‌کنه!

...
چقدر شر نوشتم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که باارنی بود

نرگس یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:54 ب.ظ

هی... هی.... هیچی...همین....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد