چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« دلم ... » نامه

دلم ...
نگاهی میخواست برای فهمیدن ...
دلم ...
سینه ای میخواست برای درد و دل ...
دلم ...
دستانی میخواست برای اطمینان ...
دلم ...
خدا را میخواست برای خدایی کردن (!) ...
دلم ...
شانه ای میخواست برای اشک هایم  ...
دلم ...
آغوشی میخواست برای آرامش ...
دلم ...
باران را میخواست برای نوازشش ...
دلم ...
خرداد را میخواست برای باور کردن ...
دلم ...
تو را میخواست برای با تو بودن ...

یادمه آنروز گفتی :
« که به من مسخره عادت نکنی و دلسبته نشی
که خواستی بری اذیت نشی ! »

آرام آرام از من گرفتی ...
باران ٬ خدا و نگاهت ...
آغوشت ٬ شانه هایت و دستانت ...

این هم نوعی رفتن است ! نه ؟!

 

پ.ن : با ندیدنت دلتگ میشوم و با دیدنت دلتنگ تر ... اما ...

یه چیر با ربط : خرداد رسید ! دیگه خرداد و بیست و پنجمش را دوست ندارم ...

یه چیز بی ربط : تولدت را در تنهاییمان جشن گرفتیم با حضور هیچکس ... زیبا و رویایی ... ۵ شمع برایت روشن کردم ... با ارزوی شادکامی و خوشبختی « تو » انها را خاموش کردی ...

یه چیز واسه خودم : خیلی خنگی !!

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیه جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ب.ظ http://paradisegirl.blogfa.com

نیما همه رو بی خیال، من خنگیت رو پایه‌ام!
امان از دل و سه نقطه و زندگی و خواستن!
راستی...
کسی نمی‌تونه به این راحتی چیزی رو از یکی بگیره،‌یا مشکل از آدمه یا از اون چیزه نه اون ...

من با اولیش موافقم ...

جناب حاج اقا چغندر شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:12 ب.ظ

آفتاب در آن سوی تپه
فروتر می‌نشیند.
مرا زمان‌مایه به آخر رسیده
که شب بر سر ِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزان ِ سیرابی ِ یک تن
آب نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد