چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« ماهی » نامه

داستان ما شده عین قصه های مادربزرگ٬ که گاهی دیوها پیروز میشدن و گاهی فرشته ها ... 
 نمیدونم تو کدوم جاده تو قصه های مادربزرگ راه و اشتباه رفتیم که امروز به اینجا رسیدیم...
نمیدونم شده تا حالا قلبت تیر بکشه و احساس کنی نفست دیگه در نمیاد؟ ... حق با تو بود که میگفتی مثل ماهی تو دستام لیزی ... دیشب احساس کردم ماهی شدم اما نه اون ماهی که تو ازش حرف میزدی.. یک ماهی خشک شده لابلای ماسه ها٬ بدون آب٬ بدون دریا...دیدی ماهی وقتی میفته تو خشکی چه جوری بالا پایین میکنه و آخر سر جون میده؟... 
دیشب به وقت خواب وقتی احساس کردم دیگه نفس ندارم همین حس رو داشتم... انگار کسی یا چیزی برای لحظه ای نفس به جانم میدمید و به وقت جان گرفتن باز نفسم رو قطع میکرد...
نمیدونم آقا بزی کی میخواد از ترس پاره شدن، لباس آقا گرگه رو از تنش در بیاره؟... وقتی به آقا گرگه نگاه کردم اولش داشت باورم میشد که یک گرگه اما وقتی سفیدی دستاش و از زیر سیاهیه لباسش دیدم تازه فهمیدم آقا گرگه همون بزبزیه خودمونه...
کاش یک مادربزرگ پیدا میشد برام از عروسک های تو قصه ها میگفت ...
نمیدونم اگه تو قصه ها پا میذاشتم نقش کدوم حیوون مال من میشد؟ ... مطمئناً تو آقا موشه نبودی چون آقا موشه بزرگ شد اما عاقل نشد آقا موشه عاشق شد اما فارغ نشد !!!...    

(ستاره)

پ.ن : دیگر نباید بنویسم ... باید بخوانم ...