چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« شروع یک پایان » نامه

قصه شبانه « من » و « تو » دیگر تکراری است این را « همه » میگویید ٬ دیگر « هیچ کس » با این قصه به « خواب » نخواهد رفت و « تو » بیدار و بیزار از « تکرار » ها !
از تکرار « من » ها و « تو » ها ! راستی جایی خواندم از همان اول « تو » یی نبود ! پس نتیجه این که « من » ها تکراری است !
چه میتوان کرد هر داستانی را پایانی است و این داستان را هم باید به پایان برد ! داستان « من » های تکراری !
از تولد « تو » تا تولد « من » و از تولد « من » تا تولد « تو » چهل روز چله ها (!) نشستم !
چهل روز را به انتظار نشستم تا پایان این داستان را ببینم اما دیدم قصه ادامه دارد !
قصه ی « من » که « تو » را د.د ٬ د.د ٬ د.خ.د ! 
اما باید پایان داد ! بیا اینبار پایانش را تو بنویس ! 

پ.ن :راستی فرق « قصه » با « داستان » چیست ؟  

 


تو این اوضاع بهم ریخته هیچ حسی برای نوشتن نداشتم ! دلیل دوریم هم همین حس بود ! حسی که نتونه جملات بهم ریخته اش را کنار هم ردیف کنه و ازش یه متن دربیاره بدرد نوشتن نمیخورد !
اوضاع بهم ریخته سیاسی و اجتماعی و حتی کاری ! فکر خسته ! دل ...! نمیذاشت که تمرکز لازم را داشته باشم ! (همیشه به دوستام میگم اگر این برنامه کوه جمعه هام نبود منو الان تو امین اباد باید کت بسته میدیدن !!!! ) اونقدر اوضاع بهم ریخته بود که یادم رفت امسال هم محض خوردن بیسکوییت هم که شده واسه کنکور ثبت نام کنم و امسال رقبای من با دلی آرام و قلبی شاد در کنکور شرکت خواهند کرد :دی !
خلاصه اینکه الان این « من » م ! « چغندر » ی سبز در آستانه فصلی سرد !!!!  

پ.ن : راستی « چراغ » منم فراموش نشود !

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدیه دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ب.ظ

پایان داستان را می شد نوشت.. من نوشتم پایان خوشبخت شدنم را.. پااین قصه نوشته شده بود!
پااینش را هم بنویس

MiTrA جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ب.ظ http://mitili.persianblog.com

آآآآآآآآآآآآآآآآآ پسر زودتر می گفتی .. من کلی فداکاری کردم به خاطر تو شرکت نکردم ..گفتم شاید امسال بعد 10 سال قبول شی بالاخره ..
هرچند اگه تو این 10-۱۲ سال اندکی آموخته بودی می دونستی که کیک می دن تو جلسه نه بیسکوییت ..
حیف شد ..

مشدی ها پولدارن بهشون کیک میدن ! به ما بیسکویت میدادن !

سیما سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ http://zakhmiezaman.wordpress.com/

نمیدونم کجای قصه؛ انقدر تو در من حل میشود و به یگانگی می رسد که دیگر تویی وجود ندارد و همه من می شود انگار از جز به کل میرسی و دیگر هیچ. شاید هیچ پایانی از این زیباتر رقم نخورد برای یک دل زخمی که چله نشینی می کند از یک تولد تا تولدی دیگر...

اما من دوست دارم در تو حل شوم ! نه تو در من !

مرتضی جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ب.ظ

بعد چند ماه بهت سر زدم که بهت بگم ازدواج خواهرتو تبریک میگم

ممنون ... ایشالا عروسی شما ...

پسرخاله یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ب.ظ

بابا بیا من بهت یه کارتن بیسکویت بدم , کلا بیخیال کنکور شو !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد