چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« بهار » نامه

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه « باران » را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
 تو چرا « سنگ » شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

اصلا حس خوبی از این بهار و عید ندارم ... شاید به این خاطره که در این بهار هم « تو » نیستی ... « قرار » بود باهم باشیم ... نه انگار « قرار » ی نبود ... « دوست داشتم » باهم باشیم ... نمیدانستم دست نیافتنی هستی مثه باران ! ...  نمی دانستم برای رفتنت مرا بهانه خواهی کرد ...
...
امسال تصمیم داشتم « خاطره » نباشم ... « خاطره » نسازم ... فراموش کرده بودم تو هم عاشق بارانی ... و « باران » خاطره مشترک ماست ...
...
دلم برای « لبخند چشمهایت » تنگ خواهد شد ...

پ.ن : عیدتون مبارک ...
یه چیز با ربط : ای کاش « بهار » را باور کنم !!!!
یه چیز بی ربط : استخاره ! آیه بد ! اعتماد ! آیه خوب ! انتخاب تو ! من ! راه ! پایان ! زیارت ! تو ! تو ! تو ! د.د.د.د.د.خ.د !


پس نوشت : پس از مدتها ... دیدمت با همان لبخند همیشگی ات ... دیدمت همانطور که بودی ... دیدمت همانطور که باید باشی ... خوشحال بودم از اینکه خوشحال بودی ...  اما نتوانستم بگویم « دوستت دارم » ! ...

« مینویسم » نامه

می نویسم ... مینویسم از تو .... تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت ٬ گریه این گریه اگر بگذارد

مغزم ونگ ونگ میزند ... خیالات و افکار شیطانی ... تهمت ، حسد ، بد گمانی و ... دور میشوی ..

گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج غزل کافی نیست
باتو از اوج غزل خواهم گفت

تا حالا از ارزوهام برات گفتم ... آغوشت آرزویم بود ... طوری که صدای ضربان قلبت را بشنوم ...  بدون هیچ هوسی ... بوسه ای سرد ! ... و آرزوی اینکه تو هم دوستم داشته باشی ...

مینوسم همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ به ارامش دریا برسی
تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق تو تنها برسی

بیدار میشوم ... نه انگار خوابیده ام ... صدایت میزنم ... جوابی نمی اید ... عجب کابوسی ...

می نویسم ... مینویسم از تو .... تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت ٬ گریه این گریه اگر بگذارد

سه تار میزنم ... فا،سل،لا،سی...لا،سل،لا...سل... دستم میلرزد ... صدایت میزنم ... جوابی نمی اید ... میخوانم ... آیا تو آن گمشده ام هستی ؟

مینویسم همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی
تا مرا باز به دیدار خود من ببری

مغزم ونگ ونگ میزند ... یکسال گذشت ... منم دوست ندارم عید بشه ... فرصتی که خواستی و من نداشتم ... اکنون من فرصت میخواهم و تو نمیدی ... تپلی قل قلی بهم میخندد ... صدایت میزنم ... نه دوست من !؟!!

(شعر : شهیار قنبری )

پ.ن : مینویسم از تو ...

یه چیز با ربط : یه سئوال دارم بهم گفتند از کسی باید بپرسم که من اونو دوست دارم ولی اون منو دوست نداشته باشه ... بنظرتون از کی بپرسم ؟!


پس نوشت : معمولا بعد از ارسال پست ها ٬ متنم را از توی وبلاگم یه بار دیگه میخونم .... اینبار وقتی شروع به خوندنش کردم دیدم ساعت ۵صبحه ! دیدم بعله... اینجانب بعد از ارسال پست ٬ در جوار سیستم انلاین چُرت که چه عرض کنم خواب تشریف برده بودم ...

« ... » نامه

 

خواستم از « تو » نگویم و ننویسم

اما ...

از « تو » نگویم ٬ چه بگویم ؟!

از « تو » ننویسم ٬ چه بنویسم ؟!

 

« تکرار » نامه

شب اما مسئله اش جداست ...
میان بی وزنی آمدنت ... و نیامدنت... مانده ام ...
و می دانم که نمی آیی و خیال بی گناهت باز باید بشود همسفر ذهن خسته ام ...
تا بروم دنبال وجود واقعی ات بگردم در دنیای مجازی ذهن من...
که خیلی به حقیقت تو نزدیک است ...
همیشه می خواستم واقع بین باشم ...
اما ...
از وقتی تو را دیدم ... تنها تو را می بینم !...
نه واقعیت را که تو باشی و نه خیال را که باز هم تو باشی ...
فعلا همین !

سردی شب را دوست دارم ...
میان التهاب انتظار ...
آب خنکی ست که باید نوشید ...
و من بی تو نمی نوشم!
باید بخوابم ... و چه قدر دلم نمی خواهد! ...
میان شب و سحر...
همیشه حد فاصلی بوده است که تمام نمی شود ...
مانند احساس « من » به « تو » !
برای فردا نقشه ی جدیدی کشیده ام :
می خواهم سحر...صبح...ظهر...شب...به انتظارت بنشینم !
اما انگار تصمیمم جدید نیست ...
« تکرار » است ...
تو از « تکرار » بیزاری ...

اما « تو »‌ ...
هرگز برایم « تکرار» ی نمی شوی ... گفته بودم ... نه؟
اما « من » ...
...

پ.ن : ( حذف شد )

یه چیز باربط : گفته بودم عاشق کویر و ستاره هاشم ... « ماه » من ٬ تنهام نذار ...

« مرگ » نامه

...

بغض ٬ اشک ...

...

درد ...

...

مرگ ...

پ.ن : یادته ازت پرسیدم مرگ چیه ! من مُردم !

 

« دلم » نامه

دلم ...
تو را میخواند ...
نگاهت ...
دستانت ...
آغوشت ...

دلم ...
تو را میخواهد ...
نگاهت ...
دستانت ...

دلم ...
تو را میجوید ...
نگاهت ...

دلم ...
تو را می خواهد ...

دلم ...

دلم ...

دلم ...

تنگ است ...

پ.ن : دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من !


یک زرافه و نیم ٬ افکار عاشقانه ٬ خدا نزدیک است ٬ از فرشته ها بپرس ٬ به مادرم دوستم عشقم ٬ تعالیم گائوتمه برای گوسفندان ٬ سودوکو ٬ درخت بخشنده ٬ عاشقانه های بیکلام ٬ در سینه ات نهنگی میتپد ٬ عقابها هرگز مگس نمیگیرند ٬ لحظه دیدار نزدیک است ٬ هدیه مخصوص دوستان کچل ! خانه ام ابریست !

راستی : کلی تبریکات به ایشون میفرماییم و همچنان منتظر میباشیم که به زودی شرطی را هم خواهند باخت ... ( آآآآآآآخ چرا میزنی ! )

پ.ن : منو با خودت ببر ...

یه چیز با ربط : ...
یه چیز بی ربط : حتما خوردن بستی را تو هوای برفی تجربه کنید ...

« شمع » نامه

برایت شمعی روشن میکنم ...
سوختنش را مینگرم ...
تو را می بینم ...

برایت شمعی روشن می کنم ...
به یاد تو ٬ برای تو ...
ارزوی کامیابی ...
آرزوی خوشبختی...

برایت شمعی روشن میکنم...
به یاد دستانت ...
که دیگر از آن من نیست ...
و از آن اوست ...

برایت شمعی روشن میکنم ...
به یاد لبخندهایت ...
به یاد اشکهایت ...
که زندگی ام است...

برایت شمعی روشن میکنم ...
به یاد شبی که خواندمت ...
و فرصت خواستی ...
اما دیگر جوابی نیامد ...

برایت شمعی روشن میکنم ...
به یاد آنچه که من میدانم و تو ...
به یاد انچه که تو میخواستی و من ...

برایت شمعی روشن میکنم ...
به یاد عاشورا ...
به یاد اشک ...
به یاد عشق ...

برایت شمعی روشن میکنم ...
به سوختنش حسودی میکنم ...
چون سوختنش برای توست ...

برایت شمعی روشن میکنم ...
میخواهمت ...
اما ...

برایت شمعی روشن میکنم ...
بامید انکه « باور کنی »
اما ...

پ.ن : امروز عاشوراست ...

یه چیز با ربط : اینجا تو را خواستم ...

« اباالفضل » نامه


همه عالم میگن « حسین »
اما
حسین میگه « اباالفضل »
پس
« یا ابالفضل ادرکنی »

نمیدونم چه احساسیه ٬ تو کربلا حرم حضرت ابالفضل شلوغتره ! من خودم هم بیشتر وقتم را تو حرم ایشون گذروندم ...تمام نمازها را تو حرم حضرت ابوالفضل خوندم ... غیر از دو نماز ظهر که اونم دلیل خاص خودش را داره ... ( حرم امام حسین جزو سه مکانی است که مسافر میتونه نمازش را کامل بخونه!! )
وقتی به عکسهای حرمش نگاه میکنم ... دلتنگش میشم ... یه انرژی خاصی داره حرمش ... واسه کسی که رفته باشه این حس قابل لمس تره ...

به امید زیارت دوباره حرمش ...

پ.ن : ... (درفت ٬ به کسر د و فتح ر )
پ.ن ۲ : دلتنگتم ...

« بی قانون » نامه

خوبم ... تا وقتی که « تو » باشی ...

پس ...

الان خوبم ...


وبلاگ هستی ٬ موضوع جالبی را مورد بحث قرار داده بود با خودم گفتم میشه این موضوع را شروع یک بازی وبلاگی کرد و نظرات بقیه را جویا شد ...

سئوال این است که اگر قرار باشد که یک روز را در بی قانونی بسر برید چه کار میکردید ؟!!!

هرچی فکر کردم دیدم بیشتر کارهایی که میخوام انجام بدم غیر قانونی نیست غیر شرعیه ( هان!!! چیه ؟!!! بابا چقدر فکرتون منحرفه ؟!!! عجب غلطی کردم گفتم ها !!! ) ... پس برآن شدیم غیر شرعی و غیر قانونی را باهم قاطی کنیم :

- تو وبلاگ هستی هم نوشتم : موقع خداحافظی « تو » را با بوسه ای همراه میکردم !!
- میرفتم تو یه سفره خونه کلی قلیون میکشیدم ُ اگه سفره خونه هم طرفهای بهارستان باشه چه بهتر !! ( چون انگار قلیون تا اطلاع ثانوی غیر قانونیه ) !
- بدم هم نمیاد یه دیسکو برم و ... ( ای بابا چرا شما همه جمله های نصفه نیمه منو بد میگیرین !! خیلی فکرتون خرابه !! )

هرچی فکر میکنم کار دیگه به ذهنم نمیرسه ! چون هرکاری خواستم کردم و هرکاری هم که  نخواستند کردم !!!

نرگس ٬ منوچهر سابق ٬ عادله ٬ مهدیه ٬ میتی و زلال ! شما عزیزان را دعوت میکنم که بگین اگه قانونی نبود چیکار دوست داشتین انجام بدین ! ( البته فکر کنم خانوما چون محدودیت بیشتری داشتند ٬ حرفهای بیشتری هم دارند !!! ) پس منتظریم که بخوانیم ...

پ.ن : تا اطلاع ثانوی من خوبم !

یه چیر با ربط : دیشب جشن چلچراغ بود ... خوشحالم که نرفتم !!!!!!

« باران » نامه

آبان پارسال :

بهونه نوشتن :

اونقدر زیر بارون موندم که خیس خیس شدم ... دو ساعت تموم زیر بارون ... اونم تو همون مکان همیشگی ... پارک طالقانی ...

« آرزو » داشتم یه بار هم که شده با هم زیر بارون قدم بزنیم ...
گرچه حدس میزدم تو از « بارون » هم متنفری ...

آبان امسال :

بهونه گریستن :

ساعت پنج شد ٬ سریع دویدم تو باغ شرکت ...
جای خالیت را احساس کردم اما تو گفتی ...
بوی بارون دیوونم میکنه ... مسیر چهار راه کالج تا اتوبان اهنگ راهی نیست !
بارون ... بارون ...بارون ...
جای خالیت را احساس کردم اما تو گفتی ...
ای کاش منم بارون بودم ... که منتظر اومدنم باشی ...
ای کاش منم بارون بودم ... که تمام وجودت را در برمیگرفتم ...
ای کاش منم بارون بودم ... که صورتت را نوازش میکردم ...
ای کاش منم بارون بودم ... که دوستم داشته باشی ...
...
ای کاش منم ...
اما تو گفتی ...

پ.ن : با تو زیر بارون قدم زدن هم لیاقت میخواد  و هم جنبه ...