چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« بهاران » نامه

فال میگیرم برایت ، فال تا شاید بیایی
شاه میبینم ولیکن ، من کجا و تو کجایی
آس یعنی عش اما ، هرچه امد تک نیامد
فال هم بیخود گرفتم ، این ورق ها تک ندارد
راز هستی - لاله سیلاخوری*

سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که نگاه چشمانت را باور دارم ، باورتر از گرمی دستان سردت !
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که گرمی دستان سردت را باور دارم ، باورتر از بغض فروخفته در گلویم !
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که بغض فرو خفته در گلویم را باور دارم باورتر از فریادهای بی جوابم!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که فریادهای بی جوابم را باور دارم باورتر از دلتنگی های شبانه ام!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که دلتنگی های شبانه ام را باور دارم باورتر از دلتنگی های هنگام دیدنت!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که دلتنگی هنگام دیدنت را باور دارم باورتر زمزمه های شبانه مان!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که زمزمه های شبانه مان را باور دارم باورتر از مستی در آغوش گرفتنت!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که مستنی در آغوش گرفتنت را باور دارم ، باورتر از آتش بوسه تو بر لبانم!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که آتش بوسه تو بر لبانم را باور دارم باورتر از دوست داشتنت!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که دوست داشتنت را باور دارم باور تر از همیشه بودنت!
سالهاست که بهاران را باور دارم همانطور که همیشه بودنت را باور دارم اما دروغ چرا ؟ باور ندارم!
پ.ن : منهم مثه تو دیگر بهاران را باور ندارم ! 

یه چیز با ربط :با اینکه عید امسال را دوست ندارم ولیبا اینکه عید امسال را دوست ندارم ولی میدونم امسال سال بزرگی برام هست ! سالی که بهترین تصمیم هام را میگیرم ، بهترین انتخابها را انجام میدم ، سالی پر از اتفاقهای خوب در کنار تو ...

یه چیز با ربط تر : دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من ... به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من
یه چیز بی ربط : هیچ چیز بی ربط وجود ندارد ! حتی انلاین شدن من از اصفهان با اکانت پارس آنلاین تهران واسه اپدیت این پست!
یه چیز مهم : بهارتان مبارک !

یه چیز واسه خودم : همون قبلی ها را ادامه بده تا بهبودی کامل !

* : لاله عزیز ، صمیمانه ترین تبریکات را بخاطر چاپ کتاب زیبایت را از من بپذیر ، بارها و بارها اشعارت را خواندم ، برای من که اندکی « راز هستی » را میدانم ، احساست را در تمامی اشعارت میستایم و چه زیبا تقسیم کرده ای ! دوزخ ! برزخ ! بهشت ! ...


« ... » نامه

 

گفتم : اسمع ! افهم ! ...
گفت : خاک سرد است !
گفتم : نه به سردی دستان تو که نوازش هایش فراموشم نشده است.
گفت : خاک سرد است !
گفتم : نه به سردی چشمان تو که نگاه مهربانش فراموشم نشده است.
گفت : خاک سرد است !
گفتم : نه به سردی آغوشت که سالهاست منتظرش هستم .
گفت : خاک سرده ! فراموشم خواهی کرد !
گفتم : من چشمها ٬ دست ها و آغوشت را سالهاست فراموش نکرده ام پس تو را نیز فراموش نخواهم !  

دختر اردی بهشت ٬ سفر پدرت را تسلیت میگویم و امیدوارم تو را دیگر هیچ وقت مانند امروز نبینم ... 

پ.ن : در گوشش چه می گفتی ؟

« عطر » نامه

نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
هر چی من بهش نصیحت می کنم
که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه
میگه یا اسم آدم دل نمی شه
یا اگه شد دیگه عاقل نمی شه
بهش میگم جون دلم این همه دل توی دنیا
چرا یک کدوم مثل دل خراب و صاحب مرده ی من
پا پی خیال باطل نمی شه
چرا از این همه دل
یک کدوم مثل تو دیوونه ی زنجیری نیست
یک کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه
میگه یک دل مگه از فولاده
میگه یک دل مگه از فولاده
که تو این دور و زمونه چشش و هم بذاره
هیچ چیزی نبینه یا اگه چیزی دید
خم به ابروش نیاره
میگه هر صید که می شه قلب باشه
میگه هر صید که می شه قلب باشه
اما هر چی قلب شد دل نمی شه
نه دیگه نه دیگه
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه   
( شاعر: بیژن مفید ٬  البوم شهر قصه ) 

تو شهر قصه ها میگردم تا شروع داستانم را پیدا کنم ... میخواهم بدانم چشمان تو شروع کرد یا دل من ... منکه جرات شروع نداشتم پس چشمان تو بود شروع کرد ... تو این مسابقه اهلی کردن این من بودم که باختم ...من رام شدم و دربند و تو همچنان وحشی و آزاد !!

شبها در میان ستاره ها میگردم ٬ فریاد میزنم ... شاید اثری از رخ کاملت و یا حتی هلالی از آن ببینم ... اما پاسخم فقط تاریکی است ... 
هنوز هم دلم میخواهد حرف حساب بزنیم ... حتی دو کلوم ... شاید بهانه باشد برای شنیدنت ..

هنوز هم جاده بوی عطر قدمهای تو را میدهد ... آنجا که برای اولین بار به سپیدی برفها حسادت کردم وقتی سایه ات را بروی انها میدیدم ... راستی دوباره فصل برف است ...
هنوز هم آن کوچه بن بست هم بوی عطر تو را میدهد ... آنجا که باهم از روی دیوار همسایه خرمالو چیدیم ... راستی دوباره فصل خرمالو است ...
هنوز هم دستانم بوی عطر سردی دستانت را دارد ! همان دم که آتش درونم با سردی دستان آمیخته میشدو حال دستانم سرد سرد است ... راستی دوباره فصل سرماست ...
هنوزم آغوشم بوی عطر تن تو را میدهد ... هنگامی که در باران مرا در آغوش خود گرفتی و گریستی ... راستی دوباره فصل باران است ...

و من مانده ام با این همه « عطر » ٬ راستی گفته بودی « عطر » دوری می آورد و اکنون منم و دوری تو !

پ.ن : بیاد داری « باران » چیست ؟
یه چیز با ربط :  اگه خواستین شهر قصه را دانلود کنید برین اینجا ( لینک از تو ) !
یه چیز بی ربط : هنوز پاییز است و من ... دلم کویر میخواد و ستاره و ...
یه چیز برای خودم : ... دلم هنوز هم یه عالمه چیز میخواد ...

 بقول تو « حاشیه مهم تر از متن » :
- نوشتم .. پاک کردم ... نوشتم .. خط زدم ... نوشتم .. پاره کردم ... نوشتم ... به رود سپردم ... اما با درد نوشته ات در سینه ام چه کنم ؟ + عادت !! 

« احیا » نامه

سلامتی و ظهور آقا ، بک یا الله

سلامتی پدر و مادرم ، بمحمدٍ

خوشبختی و عاقبت بخیری خواهرام ، بعلی ٍ

شفا مریضها ، بفاطمه

مخصوصا او ، بالحسن

... من ، بالحسین

عاقبت بخیریمون ، بعلی بن الحسین

خدایا تنهام نذار ، بمحمد بن علی

کمکم کن ، بجعفر بن محمد

... ، بموسی بن جعفر

... ، بعلی بن موسی

... ، بمحمد بن علی

...  ، بعلی بن محمد

... ، بالحسن بن علی

... ، بالحجه القائم

پ.ن1 : سال گذشته این پست را زده بودم ! امسال هم نوشتم ... تغییر زیادی نکرده ولی نانوشته هاش بیشتر شده !!! 

یه چیز بی ربط :
اما
             با این همه تقصیر من نبود
که با این همه
با این همه امید قبولی
                   در امتحان ساده تو رد شدم
اصلا نه تو،
                   نه من
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود که
من بد شدم*.  

* شعر از مرحوم امین پور است و من ننوشته ام ٬ هرگونه رابطه ای با نویسنده این شعر تکذیب میشود. تازه تو وبلاگ میتی خوندم. 

« ببار » نامه

 همیشه هروقت دلم میگرفت میومدم و نگاهت میکردم ... رنگهای دورو برت همیشه برام یه حس عجیبی ایجاد میکرد ... میدونم اونقدر نامردم که تو دلتنگی هام فقط سراغت میومدم ... ولی نمیدونم تو کی به یاد بودی ! ... تو دلتنگی های نیمه شبم بود که صدات میزدم و باهات صحبت میکردم ... تو هم می شنیدی و هیچی نمیگفتی یا شاید هم میگفتی و من نمی شنیدم ... 
اولش همه حرفات را بهم زده بودی ... با اینهمه اتمام حجت جای هیچ حرفی برام نذاشتی ... فقط اومدم بگم دلم گرفته ... دلم تنگه ...  آسمون دلم خیلی وقت ابریه ولی دریغ از یه بارون ! نکنه منم « سنگ » شدم ... دلم میخواست کنار تو ببارم ... یاد بارون و اشکامون افتادم ... چقدر زیر بارون گریه کردم ...
الان اومدم باز هم التماس بارون کنم ...  

پ.ن : تنها چیزی که میتونست این روزا آرومم کنه تو بودی ! ممنون که باز قبولم کردی « آقا رضا » !

یه چیز با ربط : یه سفر با هم به اینجا ارزوم بود ٬ مثه بقیه ارزو ها ... !
یه چیز بی ربط : ای کاش تو هم بهش اعتماد میکردی ٬ مثه بقیه ای کاش ها ... !
یه چیز برای خودم : این روزا۱۰- تا خوبم ! تا حالا اینقدر خوب نبودم !  

پس زیارت نوشت : با اینکه بارون نیومد ولی خوبم خیلی ... ( این نوع خوب بودنی که الان هستم آنکانتبله! ) ... خدایا به خاطر همه داشته ها شکر  ٬نداشته ها هم خودت اونقدر بزرگی که اگه بخوایی ... آره ! همون !

« زخم » نامه

زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا نمک میپاشد !
من پیچ میخورم و تاب میخورم و دیگران گمانشان که می رقصم !
من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم ٬ زیرا به یاد می آورم که من سنگ نیستم ٬ چوب نیستم ٬ خشت و خاک نیستم ٬ که انسانم ... 

پدرم وصیت کرده است و گفته است : از جانت دست بردار ٬ از زخمت اما نه ٬ زیرا اگر زخمی نباشد ٬ دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی نداشت ... 

دست بر زخمم میگذارم و گرامی اش میدارم که این زخم عشق است و عشق میراث پدر است . 
میراث پدر علیه السلام ! 

( از کتاب : من هشتیمن ان هفت نفرم ... نوشته : عرفان نظرآهاری )  

 پ.ن : خوب می رقصم نه ؟!  

 

*     کاش یک صبح زود، با صدای تو از خواب بیدار شوم؛ انگار که بازگشته‌ای: - سلام... ( متولد ماه مهر )

« سحر » نامه

نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه
بر سر مقبره ی عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ی ماه
همه ویرانی, ویرانی شوم
آخر ای ماه , چه می تابی؟ آه !
                                           چهره ی مرده تماشایی نیست  

پ.ن : تماشایی نیست ، دیدنی است!!


 اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه و کل بهائک بهی اللهم انی اسئلک ببهائک کله
چشمانم را باز میکنم ، تو هنوز خوابی ... دستانم زیر سرت است ...
اللهم انی اسئلک من جمالک باجمله و کل جمالک جمیل اللهم انی اسئلک بجمالک کله
به چشمانت نگاه میکنم ... میدونی عاشق چشماتم بخصوص وقتی خوابی ...
اللهم انی اسئلک من جمالک باجله و کل جلالک جلیل اللهم انی اسئلک بجلالک کله  
بازوام را خم میکنم ، صورتت به صورتم نزدیک تر میشود ...
اللهم انی اسئلک من عظمتک باعظمها و کل عظمتک عظیمة اللهم انی اسئلک بعظمتک کلها 
آرام پیشانی ات را میبوسم ... چشمانت را باز میکنی ...
اللهم انی اسئلک من نورک بانوره و کل نورک نیر 
به من خیره میشوی ... نور چشمانت را در تاریکی دوست دارم ...
اللهم انی اسئلک من رحمتک باوسعها و کل رحمة واسعة 
ببخشید بیدارت کردم ... با همان لبخند همیشگی نگاهم میکنی ...
اللهم انی اسئلک من کلماتک باتمها و کل کلماتک تامة اللهم انی اسئلک بکلامتک کلها 
خوشحالم که هستی ... خوشحال ترم که درکنارم هستی ...
اللهم انی اسئلک من کمالک باکمله و کل کمالک کامل اللهم انی اسئلک بکمالک کله
همچنان نگاهم میکنی ... نمیتوانم باور کنم ... همه جا تار میشود ...
اللهم انی اسئلک من اسمائک باکبرها و کل اسمائک کبیرة اللهم انی اسئلک باسمائک کلها 
با دستانت اشکهایم را پاک میکنی ... نگاهت میکنم ... صدایت میزنم ...
اللهم انی اسئلک من عزتک باعزها و کل عزتک عزیزة اللهم انی اسئلک بعزتک کلها 
تنها کلمه ای که میشنوم سکوت است ...
اللهم انی اسئلک من مشیتک بامضاها و کل مشیتک ماضیة اللهم انی اسئلک بمشیتک کلها 
میبوسمت ... بر میخیزم ... رادیو را روشن میکنم ... عطر دعای سحر همه جا را فرا میگیرد...
اللهم انی اسئلک من قدرتک بالقدرة التی استطلت بها علی کل شیئ و کل قدرتک مستطیلة لهم انی اسئلک بقدرتک کلها  
میشنوم چون تو خواستی شد ... تو به همه چی قادر و توانایی ... اما ...
اللهم انی اسئلک من علمک بانفذه و کل علمک نافذ اللهم انی اسئلک بعلم کله   سفره سحر را پهن میکنم ... نان و پنیر و سبزی ... خیلی دوست داری ! نه؟!
اللهم انی اسئلک من قولک بارضاه و ک قولک رضی اللهم انی اسئلک بقولک کله 
رنگهایت سفره را رنگین کرده است  ... سبز ، ابی ، قرمز ، نارنجی ... همه رنگها در سفره هست!
اللهم انی اسئلک من مسائلک باحبها الیک و کل مسائلک الیک حبیبة اللهم انی اسئلک بمسائلک کلها 
لقمه ای میگیرم ... نمی آیی ... نگرانت میشوم ... وارد اتاق میشوم ...
اللهم انی اسئلک من شرفک باشرفه و کل شرفک شریف اللهم انی اسئلک بشرفک کله  
در تاریکی ... سر بر سجاده ... در سکوت اشک میریزی ... نگاهم میکنی ...
اللهم انی اسئلک من سلطانک بادومه و کل سلطانک دائم اللهم انی اسئلک بسلطانک کله 
باران است که میبارد ... در دلم طوفان است و سکوتت طوفانی ترم میکند ...
اللهم انی اسئلک من ملکک بافخره و کل ملکک فاخر اللهم انی اسئلک بملکک کله 
دستت را در دستان میگیرم ... مانند همیشه سرد است ... سرد سرد ...
اللهم انی اسئلک من علوک باعلاه و کل علوک عال اللهم انی اسئلک بعلوک کله  
لقمه را در دستانت میگذارم... رد میکنی ... انگار اکنون فرصت ماندن نیست ...
اللهم انی اسئلک من منک باقدمه و کل منک قدیم اللهم انی اسئلک بمنک کله 
باید تو را در حریمت تنها بگذارم ... تو روزه ات را مدتهاست شروع کرده ای ...
اللهم انی اسئلک من ایاتک باکرمها و کل ایاتک کریمة اللهم انی اسئلک بایاتک کلها  
سکوت کرده ای به همه دنیا ... به من به تو به او به همه ...
اللهم انی اسئلک بما انت فیه من الشان و الجبروت و اسئلک بکل شان وحده و جبروت وحدها
شاید هنوز نشانه هایش را باور نداری ؟! و شاید هم هنوز مرا باور نداری ...
اللهم انی اسئلک بما تجیبنی حین اسئلک فاجبنی یا الله
در دلم خدا را شکر میکنم ... خدا را شکر میکنم بخاطر بودنت ... 

 پ.ن :  بازهم سحر خواب موندم ...

یه چیز با ربط : الهی ! از بوده نالم یا از نبوده ! از بوده محال است و از نابوده بیهوده !
یه چیز بی ربط : من را هم دعا کنید ...
یه چیز واسه خودم : الهی ! همه تو ، ما هیچ ! سخن این است ، بر خود مپیچ !

« ۲۴ ساعت » نامه

نکته مهم و کنکوری : میدونم متنم خیلی طولانیه و حوصله خوندنش را ندارین ولی واسه من ارزش نوشتن داشت اگرچه واسه شما ارزش خوندن نداشته باشه ...

ساعت اول : صدات میزنم ... به امید اینکه جوابی بشنوم منتظر میمونم ... کتابی که برام خریدی را ورق میزنم و به سرزمین های رویایی ان نگاه میکنم چقدر این سرزمین ها آشناست ... میدونم وقتی بدونی این آخرین باری است که صدات میزنم ٬ خوشحال خواهی شد ...همچنان منتظرم ...  یکساعت گذشت ...

ساعت دوم : میخوام بشینم بالاخره کتابی که بهم معرفی کرده را بخونم ... اما انگار دیگه نیازی به نیمه گمشده ام ندارم ... ترجیح میدم قدم بزنم ... از خونه میزنم بیرون ... اتوبان آهنگ ٬ خیابون ۱۷شهریور ... یه پارچ هویج بستنی ... یه پیراشکی سوسیس از همون مغازه نبش میدون امام حسین ... یکساعت گذشت ...

ساعت سوم : خیابون انقلاب ٬ پفک چرخی ... پیچ شمیران ... میدون فردوسی ٬ آب زرشک و آب البالو ... چهار راه ولیعصر ... چهار راه وصال ... یکساعت گذشت ...

ساعت چهارم : بذار این روز آخریه یه خیری به بقیه برسونیم ... ریا نشه ! ترجیح میدم یه سر به سازمان انتقال خون اونجا بزنم ... یکساعت گذشت ...

ساعت پنجم و ششم : هنوز بیست ساعت دیگه فرصت دارم یه فیلم انتخاب میکنم ... ترجیح میدم کمدی باشه ... میرم سینما ... میخندم ... از ته دل ... فکر کنم دو ساعت گذشت ...

ساعت هفتم : گشنه ام شده ... کجا میتونم برم ... آهان « رستوران نایب » ... تنهای تنها ... یه کباب سلطانی بدون برنج ... با ترشی انبه ... ووووووووو ... چه لذتی میده ... یکساعت فقط میخورم ...

ساعت هشتم : یه بلیط هواپیما میگیرم برای دیدنت ... حتما اینکار را میکنم .. تو یکساعتی که دارم به سمتت میام ... همه خاطره هام را باهات دوره میکنم ... بازی های کودکانه ... مدرسه ... آلوچه ... تو عروس میشی من داماد ... تو خیلی وقته که عروس قصه ها شدی ... و من هم داماد ! لذت رسیدن به تو باعث میشه فراموش کنم که یکساعت گذشته !

ساعت نهم : فقط من و تو ... و حرفهای نگفته ... ( حذف شد ) ... اینجاست که میگفتم ای کاش برای با تو بودن فرصت بیشتری میخواستم ... اما نه انگار درخواست بیخودی است ... ازت میخوام منو ببخشی ... همین ... باید برگردم ... یکساعت گذشت ...

ساعت دهم : برمیگردم ... سعی میکنم تو مسیر برگشت ... یکم سربسر مهماندارهای هواپیما بذارم ... یاد سفرهای مشهدم با تو بخیر ! چراغ صدا زدن مهماندارمون سوخته بود و یسره فریاد میزدیم : مهماندار !! مهماندار !!!  ... فرصتی هم دارم که روزنامه های امروز را بخونم و باز به صحبتهای م.ا بخندم ... خدا را شکر که یارانه ها را نقدی میخوان بهمون بدن و خوشحال ازینکه دیگه نخوام بود ... یکساعت گذشت ...

ساعت یازدهم : اخ جون نصف روز گذشته ... بسی لذت بردیم ... یعنی میشه تو اون روز بارون بیاد که تو خوشحال بشی ... اگه بیاد که معرکه است ... قدم زدن تو همون محلی که من عاشق چشمان بارانی شدم را فراموش نمیکنم ...  منتظر نسیم میمانم ... یکساعت گذشت ...

ساعت دوازدهم : امروز چقدر گرسنه ام میشه ... یه چیپس و پنیر با ایستک انار ( یه آبجوی بدون الکل ایرانیه ٬ قابل توجه شما خارجی ها ) ... یکساعت دیگه گذشت ...

ساعت سیزدهم : دلم میخواد یه بار دیگه شیرین ترین لذت دنیوی را تجربه کنم ... مست کنم ... با تو ... در آغوش تو ... آماده ای ؟ ...  یکساعت گذشت ...

ساعت چهاردهم : خیلی خوابم میاد ... برمیگردم خونه یه راست میرم تو اتاقم ... تمام پارتیشن های کامپیوترم را فورمت میکنم ... نمیخوام نوشته ای حرفی اثری از فکرم تو خونه بمونه ! کتابهایم را میدم به خواهرم ... مطمئنم ازین همه دست و دلبازی من تعجب میکنه ! تمام لباسهایم را به کارگران ساختمان نیمه کاره روبروی خواهم داد ... نمیخواهم اثری از من بماند ...دلم برای اتاقم و صبحت های شبانه ام تنگ خواهد شد ... یکساعت گذشت ...

ساعت پانزدهم : یه سفر دیگه دارم ... اونایی که رفتن میگن هوایی نهایت سه ساعت راه بیشتر نیست ! پس تا پروازم چهار ساعت فرصت دیگر دارم ... هرچی فکر میکنم کار نکرده دیگه ای ندارم ... ولی نه ! دوباره صدات میزنم ! منتظر میمونم تا جوابی بیاد ... خدایا این یک ساعت چقدر زود گذشت !!

ساعت شانزدهم : تمام ارشیو وبلاگم را دوره میکنم ... کلیک میکنم ... آیا برای حذف وبلاگ اطمینان دارید؟! بلی ! ... وبلاگ حذف شده غیر قابل بازیابی است مطمئن هستید ؟! بلی !... سازم را بر میدارم ... شروع میکنم ... کرشمه ... ملانازی ... یه ساعت گذشت ...

ساعت هفدهم : آخرین قسمت سریال LOST را که دارم میذارم میبینم ... و هنگام دیدن فیلم یه بشقاب پر ، سوپر چیپس مزمز با سس هزارجزیره بهمراه سس قرمز مهرام ! یه نگاهی هم به فیلم What dreams may come? میندازم ... زندگی پس از مرگ ... خیلی خسته ام ! خواب ام میاد ! یکساعت گذشت !

ساعت هجدهم : منم دوست دارم امروز جمعه باشه که همه خونه باشند ... به مادرم نگاه میکنم که هیچ وقت حوصله شنیدن نصیحت هایش را نداشتم ، خدا یا چقدر دلم نصیحت میخواهد حتی اگر در مورد آرزویش باشد ! ... پدرم را میبینم که تمام زحمتش برای من بود ! میدانم ولی نمیفهمم !! همیشه بین دانستن و فهمیدن تفاوت است ! خواهرانم همیشه به من میگفتند ما که یک برادر بیشتر نداریم ! یک ؟!!! این عدد آشناست ؟!! یکساعت گذشت !

ساعت نوزدهم : دلم « میلاد» میخواد ! دایی! دایی !! ... دایی ! بغل ! وقتی دایی را بغل میکنه و خودش را میچسبونه به بغلت یعنی تو هم منو سفت فشار بده .. میدونم دلم براش تنگ میشه ... الان هم دلم براش تنگ شده ... توپولی قل قلی را که خیلی دوسش داره بهش میدم ٬ من مراقبش نبودم امیدوارم اون مراقبش باشه ... خدایا این لحظات چقدر زود میگذزه ... یکساعت گذشت ...

ساعت بیستم : صدات میزنم ... شاید اینبار ...
بهت میگم :
-  فرصت با من بودن نداشتی و نذاشتی که بهت بگم ... شاید « همه » زرنگتر از « من » بودند !
- زندگی کن ! گریه نکن !
- د.د.د.د.د.خ.د
- تو زندگیت هرگز اخم نکن ٬ شاید یکی به امید لبخند تو زنده باشه ...
- برایت ارزوی خوشبختی و لذت همیشگی از زندگی ات را خواهم داشت ...
- میخواستم با همه تفاوت داشته باشم ! اکنون تفاوت دارم ... «من» نیستم و «همه» هستند !
- ...

ساعت بیستم و بیست و یکم و بیست و دوم : سعی میکنم بخوابم ! مهماندارهای هواپیما را اذیت نکنم ! راستی اگه پروازها تاخیر داشته باشه و به موقع نرسم چی !؟!! نه ؟! امکان نداره ! ترجیح میدم بخوابم که این استرس ها را نداشته باشم ! خوابم نمیبره ! بهم گفتی کتاب خون نیستم ولی حالا دوست دارم تئوری سازمان بخونم ... فرصت خوبیه ! نه ؟!! ساعات چقدر دیر میگذره ...

ساعت بیست و سوم : سریع وضو میگیرم ... سلام میدم ... اجازه میگیرم ... وارد میشم ... خیلی محیطش اشناست ... یادمه تو هم اینجا را دوست داشتی ... السلام علیک یا ابالحسن یا امیرالمومنین ...میام همونجای همیشگیم میشینم ... سرم را میذارم به دیوار ... قران را باز میکنم ... « و من یتوکل ... »
خدا را شکر میکنم بخاطر فرصت زندگی که بهم داد و نداد ...
خدا را شکر میکنم بخاطر همه خوبی ها که بهم داد و نداد ...
خدا را شکر میکنم بخاطر همه سختی هایی که بهم داد و نداد ...
خدا را شکر میکنم بخاطر تویی که به من داد و نداد ...
خدایا از چشم بد حفظش کن ...

ساعت آخر :
چیپس و پنیر ٬ سینما ٬ عطر ٬ مترو ٬ ابوذرغفاری ٬ پفک ٬ آب ، عروسک ٬ توپولی قل قلی ٬ گل ٬ عشق ٬ کربلا ٬ پارک طالقانی ٬ جمشیدیه ٬ RFID ، نیوا ، باد ، ریاضی ، همه ، عشق ، صدای آهسته ، ماه ، بین الحرمین ٬ من ، پیراشکی ، مادر ، پدر ، خواهر ، میلاد ، عکس ، خاک ، فیلم ، رز سفید ، کوه ، جنگل ، آتش ، نجف ٬  تو ، تو ، تو  ... خدایا چقدر خوابم میاد ...

پ.ن۱ : یه بار دیگه که متنم را میخونم چیزی نبوده که آرزویش را داشته باشم ولی نداشته باشم جز ... !
پ.ن۲ : مثه یه بازی بود ! ۵ ... ۴... ۳ ... ۲...۱ ... ولی هنوز نشمرده من بازیم تموم شده بود! تایم اپ دیت شدن بلاگم را ببین!

یه چیز با ربط : اگر بدونم کی خواهم مرد حتما سعی میکنم ساعت ۲۳ را مهیا کنم ...
یه چیز بی ربط : ببخشید «زندگی» از کدوم طرفه ؟!
یه چیز برای خودم : منتظر تولدتم !


توضیح  : توسط مهدیه ( http://paradisegirl.blogfa.com/ ) به این بازی دعوت شدم ... میون این همه نوشتن ها و پاک کردن ها ... مردن و زنده شدنها ... واسه من نوشتن کارهایی که تو ۲۴ ساعت اخر زندگیم دوست دارم انجام بدم ٬ جالب بود ... وقتی نوشتم دیدم شکر خدا کار نیمه کاره ای ندارم ... راحت میتونم راحتتون کنم ... نرگس ٬ امیر حسین ٬ میتی ٬ عادله ٬ زی زی و شما که اینا را خوندین اگه دوست داشتین بیایین بازی !

« شکر تلخ ۷ » نامه

فرصتی نمانده ... تا مرگ من ... تا تولدم
خوشحالم که کوری چشمانم در تاریکی دیگر عیب نیست
اینبارهم نخواهم دید که چگونه در آغوشش زمزمه میکنی
اینبار هم نخواهم دید که چگونه دستانت در دستش آرام ندارد
کوری در تاریکی نعمتی است
فرصتی نمانده ... تا مرگ من ... تا تولدم
زنده بودن افتخاری نیست وقتی مرده باشی
ای زندگان بدانبد که خیلی وقت است مرده اید
فرصتی نمانده ... تا مرگ من ... تا تولدم
زاده میشوم ... اما مرده ام ...
 
براستی زندگی قبل از تولد همانند زنگی قبل از مرگ است؟

« شکر تلخ ۴ » نامه

 نگاه ... آغوش ...
اشک ... لبخند ...
قلب ...
مادر ...

چادر سفید نمازت بوی اشک هایت را میدهد ...
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف سوء ...