چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« مارکوپلو » نامه۲

برف


میدانی ؟ 
سرد سرد است !
هر وقت که سرد میشوی ٬ برف می بارد ...
همه جا سفید است !
نه !
سفید بود !
و من تنها با تو ! با یاد تو ! به یاد لبخند تو ! میرفتم ...
و جای خالی ات را میدیدم که حتی اثری از لبخند تو را نداشت ...
راستی مگر « باران » نام دیگر تو  نبود ...  

پ.ن: دلم باید چیزی نخواهد ! 


هوا به تاریکی می گراید (معنیش را نمیدونم  گیر ندین! )در منطقه صفر مرزی برف شدیدی باریده است ٬ پس از حدود نیمساعت حرکت به شهر مرزی ترکیه میرسیم ٬ درجه هوا فکر کنم به ۵ یا شش درجه زیر صفر است با اینحال بایستی از قطار خارج شویم تا عملیات خروجی صورت گیرد ٬ با اینکه تا ورود همه تایید نشود اجازه ورود به قطار را نداریم نمیدانم چرا باز همه هول صف دارن ! انگار ما ایرانی ها به صف حساسیت داریم ! دو توریست آلمانی ( ماریو و ... ) بیرون از ساختمان در حال لذت بردن از هوای سرد هستند ُ فرصت خوبی برای یک مکالمه است ... حدود ۲ساعت طول میکشد و همه بدون هیچ مشکلی ورود به ترکیه تایید میشود و دوباره سوار قطار ایران میشویم تا دریاچه وان مسافرت با قطار ایران صورت میگرد ...  
حدود نیمه شب به دریاچه وان میرسیم و منتظر کشتی ... پس از حدود یکساعت انتظار کشتی از راه میرسد و مسافرانی که از ترکیه در حال برگشت هستند را به قطار ما تحویل میدهند و ما هم وارد کشتی میشویم ... واگن مخصوص بار هم وارد کشتی میشود ... کشتی بزرگی است ... گفته میشود این کشتی ها هدیه رضاشاه به ترکیه است که هنوز بروی این دریاچه در حال حرکت است ٬ مهماندار کشتی مرد ترک زبانی است همانند یک نوار با لهجه شیرینی شروع به صحبت به زبان فارسی میکند ٬ در سالن کشتی میتوان دیگه همه مسافران را یکجا مشاهده کرد ٬ تیپ و قیافه بعضی از این پیرزنها در نوع خودش بسیار جالب بود و اگر من کارگردان فیلمهای ترسناک بودم حتما از انها استفاده میکردم ( خدایی جنبه هم خوب چیزیه !!! ) 
یه اکیپ این خانمها هم ماهانه دوره های ادبی در فرهنگ سرای قیطریه داشتند که به محض ورود به کشتی شروع کردن به مولوی خوانی و دف نوازی ... یه سری هم شروع کردند به غر زدن که میخواییم بخوابیم !!!! پس از کش و قوس فراوان تصمیم بر خوابیدن شد! 
با نزدیک شدن طلوع افتاب همه به عرشه کشتی رفتند تا طلوع خورشید را از روی دریاچه وان مشاهده کنند ... دوربینها و عکسها بود که گرفته میشود ...  
پس از انکه به بندرگاه وان رسیدیم منتظر قطار ترک شدیم ! حدود ۴ ساعت از برنامه مشخص شده عقب هستیم ! در قطار ترک شماره واگن و کوپه اصلا مهم نیست ! هرجا که پیدا کردید میتوانید بنشینید ! پیشنهاد میکنم که اطراف رستوران باشید زیرا میتوانید در صورت داشتن لب تاپ میتوانید از شبکه بی سیم اینترنت ان استفاده کنید.  
چون منطقه تحت کنترل کردها ست برای حفاظت از قطار ۶ تفنگدارترک سوار بر قطار میشوند .
روز سوم هم در قطار میگذرد و در صورت داشتن هم کوپه ای خوب این زمان به سرعت میگذرد.حدود صبح روز چهارم به کایسری ( قسطنطنیه ) میرسیم .. این شهر برای خیلی از ایرانی های ترکیه اشناست ُ به گفته سعید ( هم کوپه ای ما که بلیل بهایی بودن قصد مهاجرت از ایران را داشت ) این شهر به دلیل ارزان بودن پر است از ایرانی هایی که قصد پناهندگی یا مهاجرت را دارند ... نغمه همون دختره شیطون مشهدی که کل کوپه ما را تو سرش گذاشته بود هم در این ایستگاه پیاده شدند ... آخرش هم نفهمیدیم این « سه تار » ی که همراهش بود واسه چی بود ؟! 
حدود یک سوم قطار در این ایستگاه پیاده میشوند . طبق برنامه در این ساعت ما باید به آنکارا میرسیدیم ولی ما همچنان در کایسری هستیم ... (تا حالا ۷ ساعت تاخیر )  
خانه ها و شهرهای بین راه ما را به یاد سریال « کلید اسرار » می اندازه ! خونه های پرچینی که بدلیل استفاده از زغال سنگ دود از دودکش ها در حال خارج شدن است ! از انجا که ترکیه منطقه ای کوهستانی است در طول مسیر یا بطور متناوب با مناطق برفی و خشک روبرو میشویم ! بطوری که در طول سفر تا انکارا حدود ۱۰ بار اب و هوا عوض شد و این تنوع آب و هوا در نوع خودش قابل توجه است . 
در کایسری بود که ما متوجه وجود اینترنت در قطار شدیم و از انجا که لب تاب منهم ۲۰ دقیقه بیشتر شارژ نگه نمیدارد یکسره در بین رستوران و کوپه در حال حرکت بودیم تا کوپه انرا شارژ کنیم و در رستوران استفاده کنیم . 
قبل از سفر از طریق سایت  couchsurfing به دنبال چتربازی در ترکیه بودیم تا حتی المقدور بتوانیم از میزبانی ترکها در آنکارا و قونیه استفاده کنیم که تا قبل از شروع سفر کسی قبول نکرده بود ... ولی در این ساعت ایمیلی از یکی از اعضای این سایت به نام Kutay به دستم رسید که قبول کرده بود که میزبان ما در انکارا باشد و این تنها خبری بود که میتوانست باعث فراموشی خستگی سه روزه ما شود. 
ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر روز یکشنبه به ایستگاه راه اهن انکارا رسیدیم و به سمت خانه حرکت کردیم ... 
( ادامه دارد ) 

پ.ن : فکر نمیکردم بتونم اینهمه در مورش بنویسم ! ولی ای کاش مرتب تر مینوشتم ! 

یه چیز با ربط : همیشه بین عقل و دل ، دل را انتخاب کردم ! دلم خواست ... دلم نخواست ... اما حس میکنم دیگر دلی نمانده که چیزی بخواهد ! با خود بردی ! از دل بی عقل هیچ انتظاری نیست اما اکنون من مانده ام و عقل ! عقل بی دل ! از عقل بی دل چه بر می آید ؟
یه چیز بی ربط : مگر « باران » نام دیگر تو نبود !؟
یه چیز برای خودم : خویشتن پذیری نامشروط ، دیگر پذیری نامشروط ، شرایط پذیری نامشروط . 



توضیح : چه میکنه این سرویس... این دوتا که این بغله یه چشمشه !

« مارکوپلو » نامه ۱

نگاه کن که غم درون سینه ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودانه

کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بچیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود .
شعر از فروغ فرخزاد

پ.ن: نگاه کن ! تو میدمی؟ آفتاب میشود؟


اندر احوالات اینجانب ملالی نیست جز دوری شما و کار زیاد و پایان سال مالی میلادی و حسابرسی و انبارگردانی و کنترل موجودی و ... ! میدانم که همه اینها توجیهی است برای دوری ازینجا و ننوشتن و دلیلی بود برای یک مرخصی طولانی و یک سفر به بلاد فرنگستان به بهانه شروع این رخدادها و سوخت شدن مرخصی ها ... لذا بر آن شدیم تا سفرنامه ای بنگاریم تا این لحظات و خاطرات را ثبت کرده باشیم تا شاید پندی باشد برای ایندگان ...

وارد ترمینال قطارهای بین المللی میشی ، شبیه اینه که وارد ترمیینال فرودگاههای بین المللی میشیی نه ازین جهت که سرویس دهی ها فرق میکنه ، ازین جهت که ادمهاش فرق میکنن ... بی خود نبود در عرض یک شب  70 بلیط آنکارا تمام شد و ما مجبور شدیم بلیط استانبول را بگیریم ، دو تا تور تمام بلیطهای انکارا را گرفته بودند و فقط بلیطهای استانبول آزاد مونده بود !
اخه به اینم میگن شانس !! هر دوتا تور حدود 50 پیرزن را با خود راهی کرده بودند ! نمیدونم میون همه پیامبرها چرا جرجیس را خدا نصیب ما کرده بود !
یه خانم کنترلچی هم اونجا بود و برای اینکه خدایی نکرده کوپه ها مختلط نشه شماره های جدیدی به بلیطها میچسبوند . هرکسی هم باری داشت به قسمت بار تحویل میداد تا به واگن بار منتقل بشه. 
حرکت قطار ساعت 7 عصر بود و ما از ساعت 4 اونجا بودیم و این فرصتی بود تا تمام مسافرها را یه کنترلی کنیم ! یه اکیپ دانشجو خارجی که واسه تعطیلات عید قربان هم به ایران اومده بود تو سالن بودند ( دوتا هنگ کنگی ، دوتا آلمانی و یه هندی ) راحت میشد سر صحبت را باهاشون باز کرد ، دختر هنگ کنگی که کاترین اسمش بود خیلی خوش مشرب تر از دوست پسرش بود ! در مورد همه چی هم صحبت میکرد واسه گذزوندن وقت تو سالن انتظار خوب بود !
دو مرد و و یک زن که المانی با کوله های بلند سفریشون وارد شدند و نظر همه را بخودشون جلب کردند . خیلی ریلکس کوله هاشون را به بخش بار تحویل دادند و کتابشون را در آوردند و شروع کردندبخوندن ! واسه وقت گذروندن بهترین راهه نه ؟!
کنترل اولیه پاسپورتها و بلیط توسط مسئول حراست راه آهن انجام شد ، نکته قابل توجه این آقا این بود که با قدی تو مایه های منصور زادون خودمون یا شایدم بلند تر ( حدود 2:20 ) که وقتی باهاش صحبت میکردی گردن درد میگرفتی باید سین جیم هاش هم جواب میدادی ! کجا میری؟ با کی میری؟ چرا میری ؟ حالم داشت بهم میخورد !
قطار چهار تخته معمولی بود وارد کوپه که شدیم یه پسر جوون حدود 20 ساله ولی درشت هیکل قبل از ما اونجا بود و ما خوشحال که همسفر سه روزه کوپمون جوونه ! نفر بعدی هم بعد مدتی وارد شد و یه مرد حدود 45 ساله بود که بعدا متوجه شدیم که بهایی بوده و واسه پناهندگی به ترکیه سفر میکنه .
قطار راه میافته و مهماندار واگنمون کوپن های غذای ما را میگیره ( موقع بلیط گرفتن علاوه بر کوپن خواب که الزامیه و نفهمیدیم واسه چیه ، کوپن غذا هم میتونین تهیه کنید که تو قطار ایران بهتون 4وعده غذا داده بشه به مبلغ ۶۷۰۰تومن ) و تا وعده آخر غذا در کوپه براتون سرو میشد و هم کوپه های ما هم مجبور بودن خودشون غذا تهبه کنن ! نهایت نامردیه میدونم ! ما هم اخر نامرد !
شب اول بیشتر به شناسایی همدیگه میگذره ، امار همه واگن ها گرفته میشه و خوشبختانه واگن پیرزنها کلی با ما فاصله داره !روز دوم چندتا دوست پیدا میکنیم ، « انوش » مستند سازی که واسه ساختن یه فیلم مستند راهی شده ، علی سیف روانشناسی که بهمراه دوست و همسرش و خواهرش تو این سفر هستند . دختر شیطونی به نام « نغمه » که کل واگن ما را رو سرش گذاشته و ...
قطار توقف های زیادی  داره کلی هم از برنامه اش زمانی اش عقبه ساعت 12 ظهر به تبریز میرسیم ، مامورین کنترل پاسپورت و خروجی وارد قطار میشوند و تا دوسه ساعتی که تا مرز سلماس فاصله است تمام کنترل ها و مهر خروجی در قطار انجام میشه . به گفته مسافران قدیمی این کار به تازگی انجام میشه و قبلا همه مسافران در مرز سلماس بایستی از قطار پیاده میشدند و تو برف و سرما تو صف میموندند تا این کار توسط پلیس مرز انجام شود .
ساعت 2 به مرز سلماس میرسیم ولی قطار 4ساعت در انجا میماند ! دلیل آن هم اینطور شایع میشه که یه خانوم مطلقه توسط شوهرش ممنوع الخروج شده و هنوز در کامپیوتر اینها مطلقه بودن این خانوم ثبت نشده حتی برگه طلاق هم کمکی ازش ساخته نیست و مادر و دختر در مرز پیاده میشوند تا با قطار برگشت به تبریز برگردند و قطار وارد منطقه صفر مرزی میشود ...
(... ادامه دارد)  

پ.ن : خوب چیه ؟ دارم خاطره مینویسم مگه بده ؟
یه چیز با ربط :دلم یه عالمه گریه میخواهد بی « بوسه » !
یه چیز بی ربط : ...
یه چیز برای خودم : خویشتن پذیری نامشروط ... دیگر پذیری نامشروط.... شرایط پذیری نامشروط

« آک » نامه

میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود

شاید هجده ساله به نظر میرسید ٬ جلوی ورودی مترو بهشتی نشسته ... یه دستش دور گردن دختره است و دست دیگه اش محکم دست دختره را گرفته و زل زده به چشماش ... چشمای پسره خماره خمار ...
- عزیزم .. دوستت دارم .. تو میدونی که غیر تو کسی را ندارم ...
- دروغ میگی! ...
از در مترو میام بیرون ... از کنارشون رد میشم ... دست پسره دور گردن دختره نیست !!!
- عزیزم تو میدونی که وقتی سرم رو سینه هات میذار دیوونه ات میشم ... چرا اینکار را میکنی ...
دختره بغض کرده ... روشو برمیگردونه ....
- مهناز ٬ اینکارا یعنی چی ؟! عزیزم دیگه نمیخوایی نگام کنی ... چشماشو ببین بارونیه !!!
با شنیدن این جمله حس بدی بهم دست میده ... بر میگردم نگاهشون میکنم ... دختره نگاهم میکنه ... چشماش پر اشکه ... پسره همچنان دستش دور گردن دختره نیست !!! ... حس خوبی ندارم ... رومو برمیگردونم ...
- مهناز ... مهناز ... مهناز ...
از پشت تنه محکمی میخورم ... و با سرعت از کنارم رد میشه و دور میشه ...

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست منو آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

- به به ٬ مبارکه !! بالاخره آقا نیما داماد شدند ...
- قربونتون برم ... نمیدونی که این پسر ما را چزوند تا یکی را قیول کنه !!
- حالا چی شد اینو پسند کرده ! بعد از اینهمه خواستگاری رفتن چیه این دختره باعث شده که قبول کنه ؟ ...
- خواهر میدونی چیه ؟!! نیما خیلی بد پسنده ! بخاطر همینه که بعد سی و خورده ای سال هنوززن نگرفته ! این دوره مگه میشه به دختری اعتماد کرد ! نیما میگه : تنها چیزی که این دختره از بقیه سوا کرده اینه که این دختر « آک » ه !!
...

سیمای مسیحائی اندوه تو ای عشق
در غربت این مهلکه فریادرسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم بخدا گر هوسم بود بسم بود

صبح از خواب بیدار میشم ... بی اختیار بهت سلام میکنم ...
روبروی ایینه می ایستم موهامو شانه میکنم ... بی اختیار تو رو میبینم ...
گوشی موبایلم را بر میدارم ٬ باید قراری را فیکس کنم ... بی اختیار نام تو را انتخاب میکنم ...
...
( حذف شد )

پ.ن : به دلیل بسته بودن چاکراه پنجم به مقادیری زیادی نگاه کردن به آسمون و دریا و جنگل نیازمندیم. همچنین به یه لبخند آیینه و آغوش بی کینه و یه گوش (!!!) نیاز فوری داریم ...

یه چیز با ربط : میخواندی ، میخواندم ... میدیدی ، میدیدم ... حس میکردی ٬ حس میکردم ... ولی اکنون ...
یه چیز بی ربط : گر با تو نشستن هوسم بود ٬ بسم بود !!! ...
یه چیز واسه خودم : ای کاش عرضه اش را داشتم ...


نکته مهم و کنکوری : دوستانی که با لینک http://www.blog.choghondar.com وارد وبلاگ من شده اند دقت کنند بدلیل مشکلاتی که در سایت بلاگ اسکای پیش امده ٬ لطفا در صورت داشتن نظر ( نگه اینکه نوشته های من کلی خواننده داره و شما هم کلی نظر ) از لینک http://www.choghondar.blogsky.com/  استفاده کنید ... تا ببینم چه میشه کرد ...

پس نوشت مهم :

با کمک و راهنمایی اقای چنگیزی ( از اعضای تیم مدیریت بلاگ اسکای ) مشکل کامنت گزاری حل شد ... ببینم دیگه چه بهونه ای دارم!!!!

« پرواز » نامه

زیباترین... تو را برای زیبائی‌ات نمی‌خواستم...
شیرین‌ترین... تو را برای شیرینی‌ات نمی‌خواستم...
عاشق‌ترین... تو را برای عشقت نمی‌خواستم...

تو را برای آرامش ِ ابدی می‌خواستم...

همواره در دو چیز آرام می‌گیرم...

یکی در گهوارهء مرگ...
یکی در آغوش تو...

بنظرت کدامین، زودتر نصیبم خواهد شد؟؟؟؟...

پ.ن : خیلی بد شدم ... خیلی بد ...


میلرزد ٬ همه جا میلرزد ٬ تمام وجودم میلرزد ...

نیمساعت بیشتر به پرواز نمونده ... سریع وارد فرودگاه میشوم ... کارت پروازم را میگیرم ... شماره صندلی 48 D

« مسافرین پرواز ماهان به مقصد تهران سریعا به قسم ترانزیت مراجعه نمایند ... »

گیت بخش ترانزیت شلوغه ... بالاخره اینجا کرمانه و بازرسی شدیدتر ... از گیت رد میشم ... دستگاه هشدار میده ...
- اقا شما یه بار دیگه از گیت رد شوید ! ...
دوباره وارد میشم ... دوباره هشدار ...
- اقا شما تشریف بیارید این طرف ...
توسط دستگاه دستی شروع به تفتیش میکند ... دستگاه هشدار میدهد !
- اقا تشریف ببرید تو این اتاق لباسهایتون را در بیارید !!!!!!
- آخه چرا ؟!
- شما بفرمایید ، اقای ... بهتون میگن !!
- وارد اتاق میشوم ... سربازی در گوشه اتاق است ! جیبهات را خالی کن لباسهات را هم در بیاور ؟!
جیبهایم را که خالی میکنم ، چشمش به دستمال عطری می افتد ...
- این تو جیبت بوده ؟
- آره !
- لباسهات را دیگه نیازی نیست دربیاری ؟!
دوباره تفتیش میکند ...
- مشکلی نیست میتونی بری !

۵ دقیقه بیشتر به پرواز نمونده ... وارد سالن ترانزیت میشوم ... شلوغ است .... متوجه میشویم که پروازتاخیر دارد ... با ۴۵ دقیقه تاخیر سوار هواپیما میشویم ...

ردیفها را یکی یکی نگاه میکنم ... ردیف شماره ۱ ابتدای هواپیماست و ۴۸ در انتهای هواپیما ...
کتابهای زبانم را برمیدارم تو این یکساعت میشه چند خط زبان خوند ... موبایلم را هم افلاین میکنم ... راستی اینجا که نشستیم نزدیک دم هواپیماست ! یه ردیف مانده به اخر هواپیما !

« مسافرین محترم ٬ لطفا پشتی صندلی های خود را به حالت عادی برگردانید و کمربندها را ببندید  و تا زمانی که چراغ مربوط به بستن کمربند خاموش نشده است ٬ انها را باز نکنید ٬ طبق قوانین پرواز هنگام تیک اف باید چراغعهای داخل را خاموش کنیم ٬ در صورت نیاز میتوانین از نورهایی شخصی که بالای سرتان هست استفاده کنید ٬ مقصد ما فرودگاه مهراباد و مدت پرواز ۷۰دقیقه »

چراغها خاموش میشود ... هواپیما اماده بلند شدن است ... صدای موتورهای عقب هواپیما بیشتر میشود ... هنگام تیک اف تکانهای شدیدی دارد ... توسط مونیتور روبرو نحوه تیک آف کردن هواپیما را میبینیم ... عجب باند خرابی دارد ... صدای موتورها بیشتر میشود ... و هواپیما بلند شد ٬ بالاخره از شهر کرمان خارج شدم ...

هواپیما در حال اوج گرفتن است ولی همچنان تکانهای شدیدی دارد ... همه بهم نگاه میکنند ٬ بعضی ها میخندند ... کودکی که در کنار من نشسته است از ترس جیغ میزند ... مهمانداری سریعا خودش را به او می رساند و ماکت هواپیمایی به او میدهد تا ساکت شود ... خنده اش کاملا مصنوعی است ... مادرش هم ترسیده است ... تکانها کاملا غیر طبیعی است ...

« مسافین محترم ٬ لطفا  کمربندها را تا زمانی که چراغ مربوط به بستن کمربند خاموش نشده است ٬ باز نکنید »

لحظه ای فکر میکنم ٬ نکنه ...
یاد پست قبلی ام می افتم ... به یاد لبخندهای تو که بین همه تقسیم شده است ... لبخند میزنم ...

هواپیما آرام میشود ... چراغهای روشن میشود ... مهمانداران سریعا مشغول پذیرایی میشوند ...

« مسافرین محتزم ٬ با سلام ٬ خلبان ... صحبت میکنه ٬  همانطور که ملاحضه فرمودین هنگام برخواستن با طوفان هوایی مواجه شدیم که مجبور به اوج شدیم و چندین بار با خلا هوایی موجه شدیم که باعث لرزشهایی شد خوشبختانه این مسائل برطرف شده و در حال حاضر مساله خاصی ... »

ناگهان هواپیما تکان شدیدی میخورد ... یکی از مهماندارها که مشغول پذیرایی است زمین میخورد ... یکی دو تا از کمدها باز شد ... همکارانش به او کمک میکنند که روی صندلی بنشید ... دوباره چراغ بستن کمربندها روشن شد ... اینبار تکانها هواپیما شدیدتر است ... احساس سقوط را کاملا از سنگینی سرم متوجه میشوم ... مهمانداری که روبرویم نشسته است گوشه لبش را گاز گرفته و به ما لبخند تحویل میدهد!! ... با ابروهایش به همکارانش اشاره میکند ... معلوم است نگرانند ...

 هواپیما دوباره اوج میگیرد ... تمام گوشهایم کیپ شده است ... هیچ صدایی نمیشنوم ... مونیتور روبرویم درحال نشان دادن گلهای جام جهانی ۹۸ است !! ... هواپیما به سمت راست می پیچد ... حدود ۴۵ درجه کج شده است ... صدای موتورهای عقب هواپیما شدیدتر شده است ...

میلرزد ٬ همه جا میلرزد ٬ تمام وجودم میلرزد ...

چشمهایم را میبندم ...  نگاههای مادرم ٬ پدرم ٬ میلاد (*) و تو ... راستی خیلی وقت است که مرا ندیده ای ؟!!! چقدر دلم ندیدنت را میخواهد ...

هواپیما آرامتر میشود ... ولی  همچنان تکان میخورد ... یاد اتوبوس های بین شهری میافتم ... ۱۵ دقیقه به پایان سفر بیشتر نمانده ... مهاندارها در همان تکانها مشغول پذیرایی میشوند ... باید شرایط را عادی نشان دهند ...

...
« مسافرین محترم ٬ کمربندها را ببندید و پشتی صندلی را به حالت عادی برگردانده ٬ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه مهراباد به زمین خواهیم نشست »

مونیتور روبرو شهر تهران را غرق نور نشان میدهد ... با لامپهایی که به تازگی در اتوبان فتح نصب کرده اند ٬ مسیر باند فرود را بصورت فلش نشانه گذاری کرده اند که خدایی نکرده بر اثر اشتباه خلبان (!!!) به خونه های اطراف و کوههای اطراف برخورد نکند ... هواپیما به زمین مینشید ... بی اختیار عده ای دست میزنند ... عده ای صلوات میفرستند ...

اینجا ایران است ... و این بهترین هواپیما و سازمان هواپیمایی کشور ...

پ.ن : مثه یه خواب بود ... همه هیجانها ... همه ترسها ...
یه چیز با ربط : این پرواز را بخاطر خواهم سپرد ...
یه چیز بی ربط : نیامدی ... تنها رفتم ... و به باد خواهم گفت قصه موهای تو را ...

یه چیز واسه خودم : خیلی بد شدم ... خیلی بد ...

« لبخند » نامه

 

لبخند بزن ...

همانند آنروز  که برای لبخند زدن من تلاش کردی ٬ لبخند بزن ...

دلم برای خنده هایت تنگ شده ...

 

« ...» نامه ۷

با امید خطهایم را خواهم شمرد
خطهایی که بر قلبم کشیده ام
« انتظار » ش زیباست
« انتظار » آزادی دل
از حصار بدبینی و کین

درست میگی ... من عادت کردم همیشه منتظر باشم ... انتظار کشیدن برای اتفاقاتی که حتی درصد رخدادنش ممکنه صفر باشه ... شاید یه جورایی حماقت باشه ... نمیدونم این همه امید الکی چه فایده ای داره  ... ولی این انتظار فرق داره چون اجازه اش را گرفتم !!!!! 

پ.ن بی پ.ن اصل مطلب همینه !

یه چیز با ربط : چقدر این نوشته آشناست !!
یه چیز بی ربط : ...

یه چیز واسه خودم : دقیقا یکسال شد ! هنوز هم فکر میکنی حماقته !

« ...» نامه ۴

 

امشب ...
                من ...
                           اشک ...
                                            تو ...
                                                       عشق  ... 
                اما ..
                              او ...
                                      درد ...

میتوانستیم درد را با عشق و اشک درمان کنیم !

پ.ن : امشب ب... ش... ز...ه  ! لطفا براش دعا کنید !

یه چیز برای خودم : اگه برات مهم بود ٬ نمیذاشتی کار به اینجا برسه !!


 پس نوشت :

یه چیز برای تو : ...

 

« حاجت » نامه

یادش بخیر ...
یادمه ... دقیقا پارسال همین روز بود ( سیزده بدر ) و همین ساعت ، بعد از نماز مغرب و عشا ...
گفته بودی عاشق امام علی(ع) و حرمش هستی ... رفتیم حرم ...

تو حرم حضرت علی(ع) نشسته بودی... بهم گفتی که یاد خانه سالمندان کهریزک افتادی!!!!!!
اصلا حالت خوب نبود !!!! ولی میگن این حال خوب نبودن ٬ اصل حاله !
نماز زیارتت را خوندی ...
مکثت تو قنوت زیاد بود ، فکر کنم باز...

زیارتت تموم شده ... اما دوست نداشتی برگردیم ... گفتی بریم تو ایون اصلی بشینیم و دعا بخونیم...
رفتیم تو ایون نشستیم... هوا سرد بود ... خوابمون میومد و سوز و سرما به صورتمون میزد ...
زیارت جامعه کبیره را خوندی ...
آخرش نوشته بود « حاجت خود را بخواهید انشاءاله برآورده میشود » ...
یه نیگا به من کردی و چیزی نگفتی...!!
گفتم منو دعا کن :دی !!

 دعا نکرده مفاتیح را بستی!

قرآن را برداشتی ... زیر لب چیزی خوندی ... بازش کردی ... سوره توبه !!!!!!!!!!
مات و مبهوت آیه را بلند خوندی ! « به انها از رحمت خدا و بهشت نعیم که در آن خواهند بود بشارت دهید !
ازم پرسیدی یعنی چی ؟!!! تو سوره توبه !! اونم دقیقا یه ای بشارت !! گفتم نمیدونم ایشالا خیره !...

دوباره قرآن را بستی !!! میدونستم دلت میخواد بازم خوب بیاد ! دستات میلرزید !! دوباره قران را باز کردی ... سوره کهف !!!!!
ایه را خوندی : کسانی که در کارهایشان به خدا توکل میکنند ضرر نمی کنند !!!!

قرآن را بستی ! 
مفاتیح را باز کردی دوباره دعای جامعه کبیره را آوری !! شروع کردی به خوندن...  دوباره به همون متن رسیدی « حاجت خود را بخواهید انشاءاله برآورده میشود » ...

چشمات را بستی و ... !

...
اله اکبر ... اله اکبر ...
...
اذان صبح بود ... خوشحال بودی که ازین سفر دست خالی بر نمی گردی ...
اینجا بود که بازم بهت حسودیم شد ...

( توضیح : این متن از نوشته های قدیمم بود که تازه یافتیده شد و تغییر داده شد و قرار داده شد )

پ.ن : بارها بهت گفتم « انشاءاله هرچی میخواهی خدا بهت بده ! » ... ولی یادت نبود من از آن هیچکس نیستم !!!

یه چیز بی ربط : حس میکنم دارم میرم رو اعصاب همه ! دوبار تو خونه امروز دعوا کردم ! مثه کسی شدم که تو یه باتلاق گرفتار شده هرچی تقلا میکنه بیشتر نابود میشه ! مغزم کار نمیکنه هنگ هنگه ... تمام برنامه هام را هم اندتسک کردم ولی نشد ! راستی کنترل آلت دیلیت چیکار میکنه؟!

یه چیز با ربط :
...
من دلم میخواهد...
صبح هرگز نشود، شب باشد...
من به تاریکی دنیای خودم، خوش باشم...
و در این دنیایم...
روشنی راه نیابد هرگز...

مگر آنروز که تو...
کنی از شرق طلوع...
مثل خورشید بتابی به دلم...
روز را هدیه کنی بر قلبم...
و سیاهی را با خود ببری...

یه چیز هم واسه خودم : دارم تقاص پس میدم ...

« چغندر بلورین » نامه

هوا تاریک و شب غوغای بی خواب است
زمین سرد است وشمع بی تاب بی تاب است

دلم تنگ است از این اشکها
زمان قهر است با نجما

زمان کوتاه و عمر کوتاهتر
شب کوتاه و غم کوتاه

چشم بر چشمان مهتاب دوخته
عشق من از هر زمان افروخته

نیستی تا سر به روی شانه هایت
زار همچون ابر گریم

نیستی تا دست سردم را پناه باشی
نگاه خسته ام را بلکه جان باشی

تو رفتی وزمان ایستاده پا بر جا
وشعر،خشکیده بر قافیه ای بی جا

زمان تنگ است وغم افزون بر دوری
نمی آیی سزاوارم به این دوری؟

زمان کوتاه و عمر کوتاه
شب کوتاه و غم کوتاه

پ.ن : دلم ... اونچیزایی که دلم میخواد را بهت گفتم ...


ازونجا که جشنواره فیلم فجر تموم شد ، هیات داوران بخش اصلی « چغندر بلورین » به شرح زیر اعلام میکنند :

- چغندر زرین بهترین فیلم از نگاه فرا ملی ( شرقی ، شمالی ، مرکزی ٬ دربست ۵۰۰تومن ) به فیلم "خاک آشنا" به تهیه کنندگی بهمن فرمان آرا به دلیل اینکه یه ملت تو کف فیلمش بودند !
- چغندر بلورین ویژه تماشاگران فیمینیسم به فیلم " همیشه پای یک زن در میان است " به دلیل زن ذلیل نشون مردان  و اینکه اگه برقتون قطع شد بدونین پای یک زن در میان است! ( لازم نیست اول برین کنتور را چک کنین )
- چغندر بلورین بهترین فیلم بخش سودای چغندر به فیلم " به همین سادگی " به تهیه کنندگی سید رضا میرکریمی به دلیل اینکه میشه با حداقل امکانات یه فیلم ساخت ( نهایت هزینه این فیلم خرید یه کیک بود )
- چغندر بلورین بهترین کارگردانی به مجید مجیدی برای فیلم " آواز گنجشکها " به دلیل اینکه توانست یک شترمرغ را بعنوان بازیگر اصلی فیلمش بازیگردانی کند
- چغندر بلورین بهترین فیلمنامه به محمد اصلانی برای فیلمنامه به "اتش سبز" به دلیل اینکه همیشه لازم نیست فیلمی ساخته شود تا بیینده بفهمد چه خبر است
- چغندر بلورین چغندرترین بازیگر نقش اول زن به " هنگامه قاضیانی" بازیگر فیلم "به همین سادگی" به دلیل اینکه چغندر بودن را تمام و کمال نشون داد .
- چغندر بلورین چغندرترین بازیگر نقش اول مرد به " فروتن " بازیگر فیلم "کنعان" به دلیل اینکه فرق گاو و ادم را متوجه نمیشه چه برسه به اینکه زنش میره گلدون های دوستش را هم ْآب میده !!
- چغندر بلورین موسیقی متن به "محمدرضا علیقلی" برای فیلم " به همین سادگی  " بدلیل عدم استفاده از موسیقی در فیلم ...
- چغندر بلورین بهترین بازیگر مکمل زن به همراه حرکات موزون  به " همون دختر بچه تو فیلم به همین سادگی " برای فیلم " معلومه دیگه همون فیلم به همین سادگی " چقدر خنگین  همه چی را باید توضیح بدم !
- چغندر بلورین بهترین چهره پردازی و لباس به " کنعان " برای اینکه در هر سکانس مدل مو و گره کراوات محمدرضا فروتن عوض میشد ...
- چغندر بلورین زرنگترین بازیگر نقش مکمل مرد به "پسر بچه بازیگر تو فیلم به همین سادگی" برای بازی در فیلم " بیل را بکش 2 ، خوشم میاد شما هم باور میکنید) واقعا به ای کیو شما باید شک کرد )" بدلیل انکه با یه حرکت ترتیب یه کیک را داد ...
- چغندر بلورین بخش تدوین به "سانسور چی فیلم یــــلا" بدلیل رساندن فیلم ۱۰۰ دقیقه ای به یه حدود ۶۰دقیقه ...

سکانسهای توپ :
فرزند خاک :
پسر را دست بسته میارن پیش مرزبان ...
مرد بسیجی : تو غیرت داری ... چطور تونستی مادرت و تک تنها تو دل کوه کمر رها کنی به امان خدا ؟!!!
پسر : ازون مطمئن تر سراغ داری ؟!!...
به همین سادگی :
پسر بچه بهمراه دوستش پشت کانال کولر مشغول خوردن کیک هستند ...
مادر : داری چیکار میکنی ؟! مگه نگفتم کیک واسه همسایه هاست ؟!
کودک : بخدا مامان از همه همسایه پرسیدیم ، واسه هیچکدومشون نبود ؟! مگه نه علی ؟!!

پ.ن : دلم برات تنگه ... برای چشمات .. برای دستات ... نمیدونم تو دلت برای کی تنگه ؟!!

« جشواره » نامه

هرشب به یادت از خواب بیدار میشم ...
بیاد شبهایی که تا صبح به تو نگاه میکردم ...
اما اینبار
صدات میزنم ...
جوابی نمیاد ...

یادته میگفتم :
 « دوست دارم ۱۰ تا ...
                  ۳ تا روز ...
                             ۵ تا شب ... »

میخندیدی میگفتی :
« اینکه شد هشت تا ...
تازه شم شبها که من خوابم ... »

نمیدونستی که اون دوتا دیگه واسه چشماته ...
برای آرامشی که چشمات به من میده ...
بخصوص تو شب ...

وقتی چشمات بسته است و میدونم آرومی ...
...
آرامش تو هم یعنی آرامش من ...
میدونم تابحال به چشمان بسته ام نگاه نکرده ای ...

هرشب به یادت از خواب بیدار میشم ...
و صدات میزنم ...

پ.ن: برایت نوشتم : « خدایا تقدیرم را زیبا بنویس ٬ کمک کن انچه « تو » دیر میخواهی من زود نخواهم  و آنچه  « تو » زود میخواهی من دیر نخواهم ... » ... و در تقدیرم « تو » را نوشت ...


جشنواره فیلم فجر شروع شد درواقع داره تموم میشه ...
- فیلم جالبی ندیدم بجز آواز گنجشکهای مجیدی که اونم بیشتر بدرد جشنواره های خارجی میخوره ( قصه اش تو مایه های فیلم خمره است ) ...
- حیف ۶ساعتی که واسه فیلم کمال تبریزی تو صف بودیم ...
- امروزهم قراره « به همین سادگی » را بریم تو صف ...
- هیشکی نیست بگه مجبور بودند تو این هاگیر واگیر سینما ازادی را نیمه کاره افتتاح کنند ! سالن اصلی طبقه ششم ساختمونه!! اونم با یه طراحی داخلی منحصربفرد ( نمیگم مزخرف ٬ چون هیچ سررشته ای ندارم ) تو هر طبقه یه کافی شاپ داره ! پنج تا سالن نمایش ! دو طبقه پاساژ داره و ... به پاس تلاش شهرداری جهت ساخت این سینما ٬ سانس ساعت ۸ جمعه فیلم « همیشه ٬ پای یک زن در میان است » کمال تبریزی اختصاصا به کارمندان زحمتکش شهرداری تقدیم شد و ملت شهید پرور و همیشه در صحنه پشت درهای بسته برای سانس فوق العاده ۱۰:۳۰ شب منتظر ماندند ... جالب اینکه کسانی هم که بلیط داشتند اجازه ورود نداشتند !
- دم فرمان آرا گرم که فیلمش را از جشنواره کشید بیرون ... خدایی این جشنواره امسال اونقدر چنگی به دل نمیزنه !
- بازی مهتاب نصیرپور تو فیلم « فرزند خاک » عالیه ! فقط قیافه اش را تو لباس کردی تصور کنید!  نامزد نقش مکمل زن هم شد ! اگه بهش سیمرغ ندن نامردند !
- یه فیلم خارجی هم دیدم به نام « یلا » ٬ کلی ازش تعریف کرده بودند ٬ نمیدونم چرا این فیلم یکساعت بیشتر نبود ! شما نمیدوین ؟!!!
من برم مرخصی بگیرم که فیلم میرکریمی را از دست ندم ...

پ.ن : دلتنگم ...


پس نوشت : جشنواره هم تموم شد ! همونطور که انتظار می رفت « به همین سادگی » و « آواز گنجشک ها » اکثر جایزه ها را با خودشون بردند ... فقط بهتون بگم که امیدوارم فقط این فیلمها تا سال دیگه رو پرده نباشه چون مجبور میشن سال اینده فیلمهای گلزار را هم در جشنواره پخش کنند و با این وضع اکثر جایزه ها را خواهد گرفت !!