چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

چغندرنامه

روزنوشت های حاج اقا چغندر

« سنگان » نامه

قصه از کجا شروع شد ...

از اونجا که کیوون که اومده بود حمید را از میون دعوا بکشه بیرون ٬ جا خالی داد و سنگ نشست تو کمر بابک ... حمید هم اومده بود که نیما از وسط درگیری بکشه بیرون ... نیما هم رفته بود اون وسط که حسن را جدا کنه ... حالا حسن طفلک که سرش هم شکسته بود رفته بود چیکار کنه ؟؟ طفلک رفته بود محسن را از میون دعوا بکشه بیرون ... محسن چیکاره بود !؟؟ هیچی اون با کسایی که با سنگ تو کمر پسرخاله اش محمد ٬ محمد زده بودند درگیر شده بود ... حالا اونا واسه چی با محمد درگیر شده بود... هیچی محمد و دوتا از دخترا گروه داشتن سوار مینی بوس میشدند که اونا متلکی به دخترای گروهمون انداختن و محمد هم تو جوابشون گفت « باشه بهشون میگم »!!!!! که یه سنگ ۵ کیلویی جواب اقا میشه !!!! خلاصه یه ده دنبال مینی بوس راه افتاده بودند با سنگ و چماق !!! ادم وحشی ندیده بودیم که دیدیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم حالم خوبه ! فقط یه بادمجون توپ زیر چشم چپم کاشته شده !!!
خدایی هرچی میکشیم از دست این ... !!!


غیر از اون نیم ساعت اخر برنامه کوه پیمایی .. بقیه برنامه عالی بود ... یه ابشار زیبا که تو سرمای اونجا باعث ایجاد قندیل های ایستاده شده بود !! تنها چیزی بود که میتونست خستگی سه ساعته مسیر را از تنمون خارج کنه ... به نزدیکیش که میرسیدی ذرات اب که توسط باد به هوا پخش شده بود بدجوری صورت ادمو قلقلک میداد . اگه به عکس دقت کنین عظمت ابشار در مقابل کوهنوردهایی که در پایین ابشار ایستادند دیده میشه !!
پس از یه کنکور خراب شده این برنامه ( با اون بادمجون اخرش ) خیلی به ادم میچسبه! نه ؟؟؟؟

« متفاوت » نامه

امام محمد باقر (ع) : از بی حوصلگی و تنبلی بپرهیزید که سراغاز همه زشتی هاست ...

جمعه ساعت ۷:۳۰ از خونه زدم بیرون ، با بروبچ روبرو داروخانه قانون ونک قرار داشتیم ، حدود ۸۰ نفر بودیم . امیر مدیر گروه هم ساعت ۸:۳۰ اومد دوتا اتوبوس ولو با سیستم وسیله نقلیه ما بود ما هم که آخر جنبه پرده های اتوبوس را کشیدیم و ...
با اینکه من 10روز هم نشده بود که عضو کلوبشون شده بودم ولی قدیمی تر های کلوب  که حدود ۲سال ( از تو اورکات ) با هم اشنا شده بودنند منو بیشتر تحویل گرفتند و تمام لحظات با اونها بودم . جمع باحالی بود . مسن ترین فرد جمع 48سال و جوانترین فرد گروه 3سال (پسر خود امیر) بودند .
قبلا با یکی از باغچه های اونجا هماهنگ شده بود و اونجا دربست ( البته عصر درش باز شد ) در اختیار ما بود . جای همگی دوستان خالی ... بعد مدتها یکنواختی ، تنوع خوبی بود و دوستان خوبی هم پیدا کردم ...
حدود ساعت 3 بود که دوباره برادران محترم و جان برکف نیروی انتظامی ما را شرمنده کردند و تشریف آوردند و فکر کردند که برنامه کوئیسته !! ازانجا که ما مجوز تور داشتیم و اونها را بدجور ضایع کرده بیدیم لطف کردند و دستور دادند که محل کار خود را ترک و به پناهگاه برویم ... و امیرخان را هم برای توضیحات بردند !! که خوشبختانه بخیر گذشت ...
مسیر برگشتمون هم مثه رفت خیلی با صفا و با جنبه زیادما همراه بود ... ساعت 5 هم میدان ونک بودیم ...
شب هم جاتون خالی با همون اکیپ قدیمی های کلوب رفتیم سوپراستار و یه روز قشنگ را با یه شام خاطره انگیز تموم کردیم ..
تو راه برگشت تو مترو بودم و داشتم چرت میزدم . مترو داشت به ایستگاه طالقانی میرسید همینطور که داشتم به در مترو نگاه میکرد یه دفعه یه چهره کاملا اشنا دیدم از پشت شیشه مترو یه لبخند شیطانی تحویلم داد و اومد تو ...
اصلا باورم نمیشد ، اون باشه ...
(*) اون کجا ؟ اینجا کجا ؟...تو مترو ! تو این ساعت ! تو این مترو ! تو اینهمه واگن مترو ! یه دفعه از در روبروی من سبز بشه !!!!!!
جناب روح اله خان توکلی ( لبوی سابق ) دوست عزیز و رفیق شفیق اصفهانی . که اومده تهرون خانومش را رسونده دانشگاه و داره بر میگرده اصفهون ... ( مرد به این جنتلمنگی کس ندیده !!)
تو یکی از ایستگاهها پیاده شدیم و یه نیمساعتی گفتیم و خندیدیم ... ملت هم میخ ما شده بودند این وقت شب  جمعه تو مترو این هر هر کر کر کردنا یعنی چه ؟!
خلاصه تو جمع دوستان اینترنتی (!!!) جای اون خالی بود (بازم!!!) که اونم تو اخرین لحظات خودشو رسونده بود و حضور اون تنها چیزی بود که میتونست یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی ام را کامل کنه ...
پ.ن1: نمیدونم چرا از وقتی من تو کلوبشون اضافه شدم نیرو انتظامی پای ثابت کلوب شده ! ( همینطوری عرض شد!!)
پ.ن2: یه بار دیگه جملهء (*) را بخونین ! خدایی باورتون میشه ؟!
پ.ن3: اصلا کنکور هم ندارم اصلا هم قرار نیست برم ...
پ.ن4: فکر نمیکردم اینقدر حسود و لوس و بیمزه هم باشم ! مگه نه ؟

« کسل » نامه

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی ٬ نه پیامی ٬ نه نشانی
ره خود گیرم و ره برتو گشایم
زانکه دیگر تو نه انی ٬ تو نه انی
« فروغ »


- یه مدتیه که نوشتنم نمیاد ! نمیدونم چه مرگم شده ! نه به اون روزها که هر روز هر روز حرف داشتم بنویسم نه به این مدت ! فکر نمیکردم اینقدر زندگی کارمندی یکنواخت باشه ! 

ساعت ۷ از خواب بیدار شی ...
ساعت ۷:۳۰ از خونه بزنی بیرون ...
ساعت ۸ برسی شرکت ...
تا ساعت ۱ کار کار کار ...
ساعت ۱ نهار ...
ساعت ۲ کار کار کار ...
ساعت ۵ که میش تازه باید اضافه کاری بمونی ...
ساعت ۷ میرسی خونه ...
خسته و کوفته کتابهات را ولو میکنی ...
هر شب هم کافیه یکی از دوستات بهت زنگ بزنه و گلایه کنه که چرا خبر ازش نمیگیری ٬ اونوقته که دیگه نمیتونی کارهات را انجام بدی...
ساعت ۱۱:۳۰ آنلاین میشی ... وبلاگ دوستان را سر میزنی ...
ساعت ۱۲:۳۰هم میری تو رخت خواب و ...
و فردا ....

تکرار و تکرار ...


- به اصرار یکی از دوستان تو کلوب وعده دیدار عضو شدم ٬ گروهی هستند که یکسره در حال برنامه ریزی و برنامه های گروهی اند و سعی میکنن خوش باشند ... ۵شنبه گذشته همراه این جمع (حدود ۵۵نفر) فیلم « مکس » را تو سینما قدس دیدیم ٬ گروه پر جنب و جوشی بودند و سنین مختلف هم در گروهشون دیده میشد ٬ از ۲۰ تا۳۵ سال. دیشب به دعوت یکی از بچه های همین گروه برنامه ای به مناسبت جشن کریسمس تو پارک چیتگر برقرار بود که باز به اصرار همون دوست تو این برنامه شرکت کردیم ...
اخه هیشکی نبود به من بگه بچه آبت نبود نونت نبود ٬ چیتگر رفتنت چیه ؟؟؟؟ حالا هم که رفتی دلت سوخته و خواستی به راننده دیگه بنزین کمک کنی چرا حواست را جمع نمیکنی که یه مینی بوس نیاد بزنه به ماشینت و ...
خلاصه ...
حالا بعد تصادف که رفتیم تو پارک حدود ۱۰۰نفر جوون بیکار ( مثه من ) تو چیتگر !!!!! یه دفعه دیدیم برادران محترم و زحمتکش نیروی انتظامی تشریف اوردند و ازونجا که اونا همیشه به جوونا ارادت دارند دستور دادند که در عرض ۵دقیقه پارک را ترک کنیم وگرنه باید ...
و ۲۰تا ماشین فلاشر زنون راه افتادیم بسمت خونمون ...
من و دوستم و یه اکیپ دیگه که از بچه های قدیمی تر کلوب بودند بقیه را پیچوندیم بسمت دربند واسه شام و ...

 اینم از برنامه یه شبی که میخواستم متفاوت بگذرونم !!!

« شب مردی با عبای شکلاتی » نامه

اگه منو تو این عکس پیدا کردین؟ 

مثِ یه شعله درخشید ، تو شب خالیِ خونسرد

این عجیبه ولی انگار ، یه نفر باورمون کرد

یه نفرکه آسمونو به دل آینه بخشید

دلشو شکستیم اما ، از گلایمون نرنجید

شب لبخند و گل و ترانه های شکلاتی

شب مردی ٬ شب مردی؛ با عبای شکلاتی!

هنوزم بودن با تو ، برامون یه اتفاقه

عکس تو اگرچه کهنه است ، روی دیوار اطاقه

تو نجیب و مهربونی، بیا مهربون ترین باش!

لااقل فقط یه ذره ، چلچراغی تر از این باش!  

نیلوفر لاری پور

ساعت 13:30 بود که به سالن شهید اوینی رسیدیم ، سریع کاورهایی که بهمون داده بودند را پوشیدیم . همه در جنب و جوش بودند هر کسی هر کاری از دستشون بر میومد انجام میدادند ، انارهای دون شده را با یه فال حافظ رو صندلی هایی که روز قبلش شماره گذاری کرده بودیم قرار دادیم . یه وانت نوشابه را به سبک جابجایی هندونه خالی کردیم . کلی باعث خنده همه شده بود . 10نفر ادم در حال پرت کردن جین های نوشابه ! کلی فیلم بردار پشت صحنه را سر ذوق اورده بودیم.

بعد از آماده شدن محل برگزاری مراسم ، من مسئول ورودی شماره یک شدم تا مهمانان را برای پیدا کردن محل صندلی شان راهنمایی کنم . ساعت 2:30 بود که درها ورودی بروی مهمانان باز شد ، ابتدا افرادی که کارت ورودی داشتند وارد شدند .نمیدونم چرا هرچی مردم بیشتر میومدند سالن خالی تر بنظر میرسد . مرتضی قدیمی ( عکاس نشریه چلچراغ ) و مسئول نظم جلسه به ما گفت که مهمانان بعدی را با محدوده وسط سالن راهنمایی کنیم. با اینکار جمیت متمرکزتر شد .
مهمانان ویژه ای هم در مراسم حظور داشتند ، که من با توجه به هوشم خیلی از انها را نمیشناختم!!!جواد خیابانی ، کاظمی (سرمربی صبا باطری ) ، ابطحی هم که مثه همیشه زودتر از بقیه اومده بود حدس میزدم داشت دنبال سوژه برای وب نوشت میگشت کلی اذیتش کردم ازش کارت و شماره صندلیش را پرسیدم و گفتم حفاظت اقای خاتمی گفته دوروبرش را خالی کنیم  بهش هم گفتم که که این انارها واقعی نیست که یه وقت دست نزنه ضایع بشه  طفلک تا اخر کلی با حسرت انارها را نگاه میکرد ، مسجد جامعی و فرزاد حسنی را هم شناختم ( میدونم خیلی باهوشم ) . اخر سر منیژه حکمت هم منو شناخت !!
ساعت حدود 3:15بود که حفاظت اقای خاتمی خبر دادند که ردیف جایگاه را کاملا خالی کنیم تا اقای خاتمی وارد شود در حال چانه زدند و جابجایی با مردم بودیم که صدای دست زدن و سوت جمعیت بلند شد . همه منو نگاه میکردن!!! برگشتم دیدم که اقای خاتمی از درب پشت سرم وارد صحن شدند ، تابحال اینقدر از نزدیک ندیده بودمش ... چهره اش بسیار خسته به نظر میرسید ، ریشهایش نامرتب بود ولی همچنان بر لبش خنده بود ! سلام کردم و با گرمی پاسخم را داد دستم را دراز کردم ولی محافظانش اجازه ندادند ...
نگاهی به سالن انداختم سالن تقریبا پر شده بود . فقط صندلی های سمت راست خالی بود ! باید مراسم را شروع میکردند .
مراسم با سرود مقدس جمهوری اسلامی و قران شروع شد . مجریان برنامه هم پگاه آهنگرانی و منصور ضابطیان بودند که بدفرم به هم میومدند !! برنامه های مختلفی اجرا شد : شوخی های و جکهای امیر ژوله ، اجرای موسیقی زنده ، ویدئو کلیپ ، نمایش فیلمی  از منصور ظابطیان که بصورت گدا در امده بود تا گزارشی برای چلچراغ تهیه کند  ، دکلمه هایی از نماینده های ارامنه ، کلیمیان و آشوریان ، دکلمه ای از دختر یک شهید ، نمایش انیمیشن طنز کنسرت شهرام ناظری که شادی خاصی به جمع بخشید ، قطعه فیلمهایی هم از نامه های جوانان به خاتمی پخش شد ، یه کلیپ هم از عکسهایی پخش شد که یادوار دوران هشت ساله ریاست جمهوری خاتمی از ابتدا تا انتها بود ، عکسهایی همراه با نوشته های ابراهیم رها که باعث شده بود اشک و لبخند در کنار هم دیده شود . لابلای این برنامه میشد اشک را تو چشمان خاتمی دید و لبخندی که میزد معمولا با چشمان اشکبار بود .
اهنگ « شب مردی با عبای شکلاتی » هم حال و هوای برنامه را کاملا عوض کرد . بعد از این برنامه نوبت پرسش و پاسخ از خاتمی شد . از همه چی پرسیدند از کارهایش ، از خانواده اش ، از گذشته اش ، از اینده اش . حتی ازش پرسیدن چرا دیر ازدواج کرده خاتمی هم جواب داد : من نظرم این بود که مستقل بشم بعد ازدواج کنم که اخرش هم مستقل نشده ازدواج کردم !!! ازو خواستن که یه تفال به دیوان حافظ بزنه . یه وبلاگ هم هدیه چلچراغ به خاتمی بود که اولین پست ان دیشب نوشته شد (و اولین کامنتش هم مال من بید ). در پایان همه پرچمی که به امضاء تمام حاضرین رسیده بود طی مراسمی جالب به ایشان داده شد . باران کوثری هم با نیایشی از خداوند بخاطر جفاهایی که بخاتمی داشتیم و فرصت هایی که خاتمی از دست داد از خداوند طلب عفو کرد و مراسم پایان یافت .

- این محافظین دوروبر خاتمی هم چقدر بی جنبه اند اصلا نمیذاشتد کسی نزدیک خاتمی بشه ... حتی با ما که مثلا انتظامات های جلسه بودیم دعوا داشتند (بی جنبه های خاتمی ندیده !!) ...
- دو تا از دوستای گل اینترنتی و وبلاگ نویسم هم تو مراسم بودند که کلی باعث خوشحالی اقای خاتمی شده بودند!!!!
- گزارش تصویری مراسم را میتونین اینجا ببینین !

امیدوارم شما هم شب چله خوبی پشت سر گذاشته باشید ...

« یلدا » نامه

به سلامتی چرخ فلک داره می چرخه و می گرده .
پاییز داره تمام میشه نشنیدید میگن جوجه رو آخر پاییز میشمارند کارهایی که کردیم کارهایی که کردیم ولی نباید می کردیم کارهایی که نکردیم کارهایی که نکردیم ولی باید می کردیم ...
حرفهای نگفته...
نیش های نزده ... و ...
هزار کار نکرده . هزار راه نرفته .
حسرت های به دل مانده کینه های تار عنکبوت گرفته .
شب یلدا داره میاد و طولانی ترین شب ساله . هرچند شبهای دیگه هم بعضی وقتا طولنی ترین شب میشند شبهایی که می خوای صبح بشه ولی نمیشه!!
عزیزان یلداتون مبارک ...
یه شب یلدای پرخاطره ٬ با دوتا دوست و یه مهمون ویژه ٬ در واقع دوست ویژه ...
از اپرای رستم و سهراب داری بر میگردی خونه ٬ یه دفعه به سرت میزنه یه زنگ بهش بزنی ...
- الو کجایی ؟
* تو ولی عصر .
- با ماشینی ؟
* نه ؟
- پس تو تجریش همو میبینیم ...
به همین سادگی جور میشه مجری برنامه « نیم رخ » اکنون و یه دوست اینترنتی سابق را ببینیم ...
ساندویچ هایدا هم میگیریم و میزنیم میریم جمشیدیه !!
کلی بگو و بخند و تجدید خاطره و بحث هنری و ... نگاه میکنی ساعت شده ۱۲...
امیدوارم شما هم شب یلدای خوبی داشته باشید ...
دوستانی هم که فردا تو برنامه شب چله چلچراغ (دیدار با خاتمی) شرکت میکنن مواظب باشند نماینده چلچراغ تو در ورودی بهشون گیر نده !! خیلی ادم بی مزه و لوسیه !! ازما گفتن بود ...

« گفتگو » نامه

باورم نمیشد اینقدر دل و جرات داشته باشم که بتونم با اون رودرو بشم ...
...
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ...
چون غرور شکسته شده اش را میشد تو چشماش دید ...
وقتی وارد خونه اش شدم معلوم بود با اکراه قبولم کرده ...
حرفی نمیتونستم بزنم ... یعنی حرفی نداشتم بزنم ...
بهم گفت : ...
جوابی نداشتم بدم ...
فقط تونستم بگم : اشتباه کردم ...
بهم گفت : ...
جوابی نداشتم بدم ...
فقط گفتم : تو اون یک دقیقه نفهمیدم چه شد ...
بهم گفت :...
فقط گفتم : نمیخوام بهترین دوستم را از دست بدم ...
...
بهم گفت : بخشیدمت ...
ولی میدونم نبخشیده !
چون بهم گفت : دیگه نمیخوام ببینمت !
بهش گفتم : خیلی سخته ؟
بهم گفت : ادمی به سختی ها عادت میکنه !!!!!!!!
...
...
بعد از خداحافظی ٬ از پشت پنجره برام دست تکون داد !!!


ممنون از عزیزی که با افلاینهاش راهنمایی ام کرد و ممنون از عزیز دیگری که بدون کمک و هماهنگی اون این دیدار غیر ممکن بود .

« موزارت » نامه

ای خداوندگار شکوه و جلال  بی همتا
که سزاواران را ، بی حد وحصر ، رهایی بخشی
مرا نیز فریاد رس ، ای سرچشمه مرحمت
به یاد آور مسیح مهربان
رنج هایی که به سبب نجات ما کشیدی
و مرا به خود وا مگذار در آن روز.
چه ، جستی مرا ؟! خسته و رنجور
و نجات دادی ، مصلوب و رنج کشان
زنهار که به باد دهم زحماتت را !
ای دادگر دادرس جزای ما
مرا ببخش و درگذر
پیش از آن روز حساب
ای دادگر قاضی مکافات ما


این قطعه را چند بار بخونین ! حدس میزنن گفته کیه؟ قسمتی از انجیله ؟
اشتباه کردین ! این اشعار قسمتی از  « رکوئیم » اخرین ساخته موسیقیدان بزرگ تاریخ  « موزارت » است که با پایان یافتن نوشتن این قطعه اهنگ زندگی اش هم پایان یافت ...
یه شب زیبا و بیادماندی در تالار وحدت ، فستیوال بزرگداشت موزارت ، به رهبری لوییس چکناواریان .
کنسرتو ویلن شماره 5 در لاماژور ، کنسرتو پیانو شماره 14 می بمل ماپور ، سه اجرا از اپراهای معروف موزارت ( آریای پاپا گنو از فلوت سحر آمیز ، آریای فیگارو از اپرای عروسی فیگارو ، آریای لپرلو از اپرای دون ژوان ) و اپرا بهمراه اجرای گروه کر « مس تاجگذاری در دوماژور » برنامه های از پیش معین شده بود که با سوپرایزی بیادماندی همراه شد . اجرای فوق العاده « رکوئیم » با رهبری خود  چکناواریان به مناسبت شب درگذشت موزارت حال هوای خاصی به برنامه داد .
با اینکه زیاد از موسیقی کلاسیک سر در نمیارم ولی دو برنامه آخر خیلی بهم مزه داد . بقول استاد چکناواریان ای کاش سیاستمداران هم بجای حرف زدن آواز میخوندند !!!!


 اصلا باورم نمیشد ، ولی وقتی با همون صدای جذاب همیشگی اش شروع به خوندن دکلمه کرد دیدم خود خودشه ! بدون ریش هم خوش تیپ بود . بعد از بازی در سریال « حضرت یوسف » حالا هم مجری برنامه نیمرخ شده ! « پویان » از اولین دوستان اینترنتی ام بود که تو چت روم های شب شعر با هم اشنا شدیم ٬ لحن و تن صداش موقع خوندن اشعار سهراب و فروغ زیبایی و گیرایی خاص خودش را داشت ، اولین دیدارمون هم تو یکی از اجراهای دانشجویی اش تو دانشکده فنی تهران جنوب بود . و تو این مدت3 سال هم دورادور ازش خبر میگرفتم تا اینکه دیروز تو برنامه نیمرخ دیدمش !
 یه لحظه به پشتکارش حسودیم شد و با خودم گفتم این نتیجه همین جمله است که « اگه بخواییم میتونیم »...
پویان عزیز برات ارزوی موفقیت های بیشتری را دارم ...


دیروز : هواپیمای 50میلیون دلاری را میفروشیم بجاش 50 تا سی130 میخریم !!!
امروز : هوپیما پرواز کرد ... هواپیما نقص فنی پیدا کرد ... هواپیما درخواست فرود اضطراری کرد ... هواپیما به ساختمان برخورد کرد ... هواپیما پودر شد ...
فردا :  جعبه سیاه پیدا شد ... کی بود؟ کی بود؟ ... من نبودم ... مقصر کیه ؟ ...خلبان ؟ خدا بیامرزتش! ... مهندس پرواز؟ خدایش رحمت کند! ... شایدم تقصیر خبرنگارانی است که میخواستند با هواپیمای جنگی برن بندرعباس ؟؟؟
و فردا ها ...
17 اذر هم تولد اولین دوست اینترنتی و وبلاگی منه ... وبلاگ گل کلم اش که از دیار استکبار جهانی اپ دیت میشد همیشه همراه چغندر بود !
شیمای عزیز تولدت مبارک ...

« کنسرت » نامه

امشبم باز ای خدا، آغوش از جانان تهی‌است
چون دل ِ فرسوده‌ای، کز گوهر  ِ ایمان تهی‌است

نیست شور  ِ زندگانی، در وجودم بیش از این
مثل جسم  ِ مُرده‌ای، کز الطفات ِ جان تهی‌است

بود روزی خانهء دل، سینهء بی‌کینه‌ام
لیک امروز این سرا، چون کلبه‌ای ویران تهی‌است

سُست بنیاد است بی آرام  ِ جانم، جان ِ من
مثل دیواری گِلی، کز آجر و سیمان تهی‌است

مُلک ِ دل را شاه باید، تا شود آرام و رام
بی تو این مُلک ِ گران، از نعمت ِ سلطان تهی‌است

عید آمد، تازه شد هر چیز، غیر از مُلک ِ دل
خانهء ویران همیشه، از سر و سامان تهی‌است

فکر  ِ رفتن را ز سر بیرون کن، ای غمخوار  ِ من
بی تو سیمای جهان، از چهره‌ای خندان تهی‌است

مثل ِ رامین نیست همتایی، برای عشق ِ ویس
از حضور  ِ پهلوان، پهنای این میدان تهی‌است

آید از یکسو خبر روزی، که رامین رفت، رفت
جای او آنروز، اندر محفل ِ پیران تهی‌است

شیر بود او، گرچه پیری از کَفَش طاقت رُبود
جای شیری پیر، اندر بیشهء شیران تهی‌است

بی اجازه ی رامین عزیز !!


 -- طبقه دوم روبروی جایگاه دارم ۱۰۰هزارتومن ... طبقه بالاتر هم میشه ۷۰هزارتومن ... حالا چندتا میخوایی ؟!!
- یه دونه واسه خودم ! اگه ۲۰هزارتومن بدین من یکی میخوام !؟!
-- برو بابا دلت خوشه ۵۰هزارتومنی هم هستن نمیدیم !!
یه نفر که بحث ما را میشنید اومد جلو و گفت :
* یه دونه سالن ردیف ۵دارم میدم ۱۵۰هزارتومن !!!!!!!!!!
- چند ؟؟؟
* ۱۵۰هزارتومن ! الان اونطرف یه نفر داره ردیف۲ را ۲۰۰هزارتومن میفروشه !!!!!
-- ببینم بلیطت را با دوتا بلیط طبقه سوم عوض میکنی؟؟؟
* بچه گیر اوردی ؟ میگم ۱۵۰هزارتومن !
جمعیت دورمون زیاد شد . دیگه خیلی داشت تابلو میشد بحثمون ! خودشون جمع را بهم زدند !
خیلی جالب بود ! اگه یه نفر را چشم بسته تو این جمع می اوردین ٬ اصلا باورش نمیشه اینجا ایران باشه اونم ساختمان وزارت کشور !!! تریپ های هنری با اون ریشها و پالتوهای تابلو و کراوات های رنگ و رو رفته ( که احتمالا کلاس جدیدشونه !!) ! تریپ های سوسولی با اون قیافه های عجیب و شلوارهای غریب (انگار دارن میرن کنسرت شماعی زاده !!!) بعضا  ۱۸تا۲۰ساله ! تریپ ها تیر چراغ قورت داده با کراوات های نو که برچسب یکیشون هنوز روش مونده بود که بعضا ۲۰ تا ۲۳ساله ! تریپ خانومها هم که دیگه ... انگار اومدن مهمونی  !!! شاید دلیل اینکه این همه بلیط بازار سیاه کنسرت شجریان گرونه ٬ بخاطر همینه که دوساعت تو ایران خودمون هر تیپی هر مدلی هر جیغی هر دادی هر کاری دلت بخواد انجام میدی هیچکس هم کاری به کارت نداره !!!
با این بازار سیاهی که بلیطها داره فکر کنم درامد بلیط فروشها از خود شجریان بیشتر باشه ! ما که پشیمون شدیم از رفتن ! اون از بازی سایتش که اسم ما و دوستامون را از لیست پیش فروش حذف کرد ! اینم از بازار سیاه بلیط ...
راستی حالا من با این ۲۰۰هزارتومن پولی که از کنسرت نرفتن اضافه اوردم چیکار کنم ؟؟؟


در راستای اینکه دولت احمدی نژاد برای مذاکره با اروپا شرط گذاشته(!!!!!!) و همچنان دولتهای شرقی و غربی تو کف هاله نور دور احمدی نژاد موقع سخنرانی سازمان مللش موندن(!!!!!!!) و همچنین اینکه یه هواپیمای ۲۰۰میلیون دلاری تشریفاتی را به زور(!) تحویل گرفتن و قراره کرایه داده شود(!!!!!!!) . نکات زیر یاداوری میشود :
۱- هرچی که واسه ما خوبه واسه بقیه بده حتی اگه بمب اتم باشه ؟!!!!!! یا شایدم هواپیما !!!!!!!!!
۲- هرچی که دیگران کاشتند ما خوردیم ! دیگران هم برن فکری بحال خودشون بکنن !!!!!
۳- هرچی که دیگران ساختند ما سوختاندیم ( قافیه تنگ اومده !!) ! دیگران هم برن لبنان و اسپانیا و ... حالشو ببرن !!!
۴- هرچی که ...
راستی اقای خزعلی (البته پسرش) گفته که مجلس باید طرح عدم کفایت رئیس جمهور را تو برنامه هاش بذاره !!!! همینجوری گفتم الکی !!
 فکر کنم تولدش نزدیکه !!!

« عروسی » نامه

روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟


دو شب پشت سر هم ٬ دوتا عروسی مختلف !!
پریشب : سالن قصر دشت ! همه جوونها با کراوات ! از اول تا اخر موزیک همراه با رقص نور و فلاشر ! اول تا اخر همه در حال انجام حرکات موزون و ناموزون (منم بی حنبه!!!)! ترکوندن اساسی !! مردم گرسنه ٬ ما هم مگه ول میکردیم !! یکساعت تو خیابون تعقیب ماشین عروس! (اخرش هم متوجه نشدیم با اینکه ماشین واسه داماده و داماد هم راننده است چرا میگن ماشین عروس !!!) ! برادرای بسیج هم که توراه کلی حال دادند !!! خونه داماد هم که رسیدیم نگوووووووو ( ایندفعه نگفتم عروس ! حس نوس(چی چی)م گل کرده !) ! ساعت ۲ اومدیم خونه .
دیشب : سالن امید ! بیشتر مهمونها جوونهای بین ۲۰تا۳۰ و همه با ریش بعضیها هم با چفیه!!! ( نمیدونم چرا همشون منو چپ چپ نیگا میکردند!!) از اول تا اخر موزیک بی کلام ( اونم فقط تو قسمت خانومها پخش میشد اخرش هم اومدن خاموشش کردند ) ! بجز من دو سه تا حاج اقای دیگه (از نسل آخوند) مهمان ویژه ! پدر عروس پیش نماز مسجد ...! داماد مسئول ناحیه... بسیج ! ولی مگه میشه از شادباش ( همون شاباش خودمون!) گذشت !؟!! مگه میشه حاجی هم عروسی باشه و ساکت بشینه ؟! با دو سه تا اهنگ مجاز بندری دیدیم نه انگار برادرها هم هنرمندند ( البته اونا که معلوم بود مسئولیتشون بالاتره از سالن بیرون رفتند !!! ) شاباش های داماد هم که جمع شد برنامه هم تموم شد !!! ( داماد از اقوام بسیار دور و از دوستان قدیم  بود که مدتی با هم عضو انجمن فرهنگی یک موسسه خیریه بودیم ) . ساعت ۱۱هم خونه بودیم و به سینما۱ هم رسیدم .

امیدوارم خوشبخت بشن و خدا هم واسه شما ها هم قسمت کنه !!


نمیدونم کار درستی میکنم یا نه ؟!!!

« ارشد » نامه

رهگذر ! سکوت این کوچه را بشکن ..
تا سحر شه شب تنهای تو با من ...
حالا که کوچه امیدش یه عبوره ...
نکو سخته ٬ نگو دیره ٬ نگوه دوره !!!


بعد ۴سال که از اخرین دیدارمون میگذشت هیچ تغییری نکرده بود ! هنوزم پرحرف بود و از خود راضی ...
اصلا بروی خودش نمی اورد که سال اخر دانشگاه بدلیل بچه بازی شکایتش از ما ٬ تو کمیته انظباطی تا مرز اخراج از دانشگاه پیش رفته بودیم !!!کلی دم از رفاقتش با من و مجید میزد ولی یادش رفته بود که چه تهمتهایی به همسر بهترین دوست من میزد !!!
یادم نرفته بود که چه کارهایی برای خراب کردن من پیش بقیه انجام داده بود ! تا یه حدودی هم موفق شد !
۴سال گذشته بود و باید مثلا فراموش میکردم ...
بعد ۴سال که از دوران دانشگاهمون گذشته بود یه جورایی مرد زندگی شده بود ... با ازدواجش با مریم بقول خودش تو دانشگاه عاقبت بخیر شد (خدا را شکر یادش نرفته بود که ما باعث اشنایی اون دو باهم شدیم و ما برای شروع زندگیشون کمکشون کردیم) ... سیگارش را کامل ترک بوده ... نمازخون هم شده بود ... کارگاه پدرش را هم دست گرفته بود و مریم هم دبیر شده بود ... میدونستم هنوز باهم رفت امد دارین ... از همه چی صحبت کردیم ... میدونستم با اینهمه حرفهاش میخواد یه چیزی بگه ولی روش نمیشه !
تا اینکه حرفش را بهم زد :
حاجی ... میدونم سخته و ناراحتی ٬ ولی هر اتفاقی که افتاده٬  آهِ ش نکن !!!!!!!!!
منم حرف همیشگی ام را بهش گفتم :
انتخاب حقشونه ! تو مرحله انتخاب رد صلاحیت شدم !!! من که دیگه مثلا برام مهم نیست ولی حدس میزنم اون ناراحته ! از طرف من بهش بگو اگه میخواد من راحت باشم اونم راحت به زندگیش برسه !!
با این حرفم بغض کرد . باورم نمیشد « احمد » بغض کنه . بهم گفت :
زندگی خیلی نامرده ! ادامهاش هم نامردتر ! یعنی تو هنوز ناراحتی اون برات مهمه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونستم چی باید جواب بدم ...


خدایی ترک به اینها میگن !!! دفترچه های ارشد هم اومد ... باز دوباره شروع شد ...